منظم

کلید آرامشِ پایدار در نظم است. نظم به معنی قراردادن هر چیز سر جای خودش. نه الزاماً در مفهوم فیزیکی آن. قراردادن احساس، روابط، کار، تنهایی، در جمع بودن و … اگر زندگی را منظم کنیم آرامشِ پایدار دست یافتنی می شود. نباید فراموش کرد برای منظم ساختن فکر، باید از منظم کردن کیف پول، دسکتاپ کامپیوتر، کشوی میز، جیب کت، داشبورد ماشین و هارد کامپیوتر و کمد لباس آغاز گرد. قانون کلی این است که تغییرات کوچک مستمر موجب تحولات بزرگ خواهند شد.

اشتراک‌گذاری

قیاس

حاصل تجربیات، سفرها، دیده ها و مطالعاتم می گوید در مقام قیاس با دیگر ملت ها، ما ایرانی ها عمدتاً انسان های تنبل، راحت طلب و مفت خوری هستیم.

اشتراک‌گذاری

ارادت به اراده

هر روز صبح راس ساعت ۷:۳۰ دقیقه که اینجا هنوز گرگ و میش است، مردی بلند قد و سراپا پوشیده از زیر پنجره ی اتاق ام درحال دویدن رد می شود. درست سی دقیقه بعد در مسیر مخالف برمی گردد. در سرمای گداکُش این روزهای تورنتو که گاه به زیر منفی بیست هم می رسد. من او را نمی شناسم. شغلش را نمی دانم. از زندگی اش هیچ خبر ندارم. هر که هست و هرچه می کند، می دانم که صاحب مزیتی است از جنس اراده. با خودم فکر می کنم چنین اراده ای در برخود با مصائب این روزگارِ سگ صاحاب هم واکنشی دیگر خواهد داشت! مشکلات در برابر انسان هایی از این دست کمر خم می کنند. سهل و ساده و روان می شوند.

در طول زندگی غبطه ی چنین اراده هایی را خورده ام. تنها گروهی که حسرت من را بر می انگیزند. صاحبان عادات خوب، برخورداران اراده های قوی. حقیقت آنجاست که تنبلی از مدخل روح و روان بر آدم مسلط می شود و بر جسم می نشیند. آنجا که می گوییم “الآن حال ندارم” یا “حسش نیست” یا “حوصله ندارم” فرمان از آنی می گیریم که در ذهن، در روح، جایی در سیستم عصبی تصمیم گیرنده برای اراده ی انجام امور تکیه زده و مانع می شود. می گویند عقل سالم در بدن سالم است. بر منکرش لعنت. حرف حق است. اما تا عقل و ذهن و روح این جسم عافیت طلب را وادار به کاری نکنند، خود به خود به انجام کاری برانگیخته نمی شود.

از قصور خودمان که بگذریم جایی در سیستم آموزشی و پرورشی که در آن بزرگ شدیم هم می لنگد ( البته که سراپای آن لنگان است اما درجاهایی دیگر علیل است!). نظام ما قرار بود تحت عنوان “آمو زش” و “پرورش” نسل ما را به سرانجامی برساند. نظامی که سالیان سال است در همان اولینش هم درجا که نه پست رفت می کند. کدام “پرورش”؟! کجای این نظام به ما تعلیم دادند تنها راه آدم شدن و لذت بردن از زندگی دکتر و مهندس شدن و دانشگاه رفتن نیست! کجای این نظام طفلی رابه خاطر استعداد ورزشی اش ستوده اند و به دلیل ضعفش در حساب و کتاب جبر و احتمال تحقیر و تضعیف اش نکرده اند. من نمونه ای از خروارِ ماحصلِ این نظام بی نظام ام! در دوران نوجوانی استعداد فوق العاده ای در دو سه رشته ی ورزشی داشتم که اگر هرکدام را پی می گرفتم موفقیتم بدون تردید بود. اما از آنجا که از اقبال بد شاگرد اول هم بودم، سالیان سال حرف مفتی را درگوشم خواندن که : ” اول درس بعد ورزش!” “اول درس بعد سفر” “اول درس بعد هنر” ” و خلاصه “اول درس بعد زندگی”.  والدین نسل من که انقلاب وجنگ را از سر گذرانده بودن تنها راه خلاصی را در تحصیلات نوباوگانشان می دیدند. در رتبه ی کنکور. در تراز آزمون. ورزش و هنر تفنن بود نه باعث سرافرازی و مباهات. استعدادی اگر بود فقط در اختیار بچه درس خوان ها بود. نسل من نتیجه ی کنکورش بود که والدینش را سربلند یا سرافکنده می کرد! استعداد در ورزش بازیگوشی بود. در هنر سر به هوایی. اما در درس راه ایمن برای اینکه بچه ها “برای خودشان کسی بشوند” غافل از اینکه دارند “برای دیگران کسی می شوند” که غالباً آن هم نمی شدند!

خلاصه ی منظورم آنکه “اراده” پرورش دادنی است و آموختی. از اراده ها ی کوچک تا بزرگترین آن ها که اراده ای است برای “خوب زندگی کردن”.

اشتراک‌گذاری

فایده

دقیقاً همان قدر که پزشکی علم بی مصرف و بی فایده ای می بود اگر توان معالجه ی بیماری های عمدتاً جسمانی انسان را نمی داشت، مطالعه و تفکر و تامل اگر موجب برطرف ساختن ویا حداقل کاهش تالمات روحی آدم نشود به لعنت خدا هم نمی ارزد. درواقع کاملاً بی فایده است!

مخاطب خاص: آن ها که با خواندن چندتا کتاب جَوِ پوچی و دپرشن می گیرند.

اشتراک‌گذاری

زمستان است

North york, Toronto

این جا تا چشم کار می کند سوز و سرما است. وسعت دید بسیار پهناور است. لندن را با کوچه پس کوچه های کم عرض و تو در تو عادت کرده بودیم. اما اینجا همه چیز در مقیاس بزرگ تر خودنمایی می کند. خیابان ها عریض، خانه ها بزرگ، ماشین ها درشت اندام. تک و توک انسان پیاده می بینی. آن ها هم همه سر در گربیان. سرما بیست و چند درجه زیر سفر. خشکه سرمایِ گداکُش که می گفتند اینجا است.

اینجا کوچه ها و خیابان ها نامتنهایی است. بن بست ی وجود ندارد. نه برای رفتن نه برای دیدن. تا چشم کار میکند راه است و خیابان. جان می دهد برای راه رفتن و گم و گور شدن در پس کوچه های خیال. اول صبح که از خانه بزنی بیرون شهر در اختیار تو است. این همه کوچه و خیابان بدون هیچ آدمی زادی وهم انگیز است. آنقدر سکوت است که صدای برفِ تُرد زیر پا و ضرابان قلبت را به وضوح می شنوی.

فکر می کنم تنهایی باید چیزی باشد از جنس زمستان. پاییز هوایش دونفره است. تابستان دسته جمعی است و بهار خانوادگی. اما زمستان فصل تنهایی است. دست های در جیب. چشم های تنگ و شانه ها ی جمع شده. هر کس به خود فرو می رود. در خود جمع می شود. و چه زمانی بهتر از زمستانِ برفی برای فکر کردن و خیال پروری. در چنین زمستانی زمان کند می گذرد. آدم ها کند می گذرند. ماشین ها هم همینطور و البته خاطرات هم سر حوصله و به آرامی، با جزئیات از خاطرت می گذرند.

زمستان برای آن ها که، کسی با یک فنجان چایِ داغِ پشت پنجره یِ برف گرفته یِ رو به منظره ی زمستان منتظرشان است، پادشاه فصل ها است.

اشتراک‌گذاری