می شود آدم برای یک مدت طولانی و احتمالاً برای همیشه نقاط ضعف خود را معطوف به دیگران کند. متوجه شرایط کند. به گردن مسببین و مقصرین خارج از خود بیاندازد. می شود همیشه از نقاط ضعف فرار کرد. از فکر کردن به آن از شنیدن آن از دیگران از اشاره ی شرایط به آن. می شود یک عمر همینطور زندگی کرد. همانطور که بسیاری می کنند.
غالب آدم ها دوست ندارند نقاط ضعف شان را بشنوند. خصوصاً از نزدیکانشان. در چنین مواردی نقد را ول می کنند و منتقد را می گیرند. نقاط ضعف او را برایش مقابل می کنند. چیزی که این وسط گم می شود و فراموش می شود اصل نقد، اصل نقطه ی ضعف خواهد بود.
فلوچارتش بسیار ساده است البته برای ذهنی که تکلیفش با خودش روشن است (که اغلب ما ریاکارترین هستیم در مواجه با خودمان): انتقادی که به من شده است یا نقدر درستی است یا غلط
اگر درست است: دو راه برای من وجود دارد:
۱- آن را بپذیرم و به آن فکر کنم
۲- آن را الارقم اینکه می دانم درست است نپذیرم و با منقد مقابله کنم ( حرف حق زمانی مقبول است که خودم به خودم بگویم نه دیگری!)
اگر غلط است: فقط یک راه وجود دارد:
طرفی که نقدر را مطرح کرده به هر دلیل در اشتباه است که در این صورت هیچ دلیل برای آشفتگی من نمی ماند!
پی افزود: این پست مخاطب خاص ندارد. اولین مخاطبش خود من هستم و بعد دیگران
نشد در محافل آنلاین ِفارسی زبان مطلبی به اشتراک گذاشته بشه و هم وطنامون از کامت هفتم هشتم به بعد به هم دیگه فحش خوارومادر ندن!
تو زمونه ای که ما زندگی می کنیم آدمهای زیادی هستند که هم فیسبوک دارند، هم توییتر و هم اینستاگرام. هم گوکل پلاس دارن هم واتزاپ و وایبر و لاین اما باز به شدت تنها هستند.
کسی که گِلِ او خوش است. کسی که گِل او را خوش سرشته اند. از گِل خوبی است. در مقابل بدگِل.
هرکسی در این دنیا به طریقی امورات زندگی را می گذراند. هرکسی یک کاره ای هست و البته گروهی هم بی کاره اند! در این میان بعضی حرفه ها خاص اند. به خاطر محیط کار، ملزومات کار، خبرگان و مرتبطین کار و صاحبان کار. در انتهای سالیان جوانی با موتور شتر می چراند. در دل کویر. به نظرم کارش را خوب بلد بود. صاحبان حرفه و مهارت های خاص بدجوری نظرم را جلب می کنند. درست مانند این ناتورِ دشت.
چهار سال پیش در چنین روزی. ۲۲ بهمن ۱۳۸۸ روزی که نه ترک ایران در مخیله ام می گنجید، نه جدا شدن از کار و زندگی و برنامه های آینده ای که در سر داشتم و همه اش در داخل همان مملکت بود. میان روزها و شب ها ی بی شمار عمر، بعضی از آن ها چنان در روح و ذهن آدم ثبت می شوند که اثراتش تا سالیان سال، حتی تا آخر عمر به همراه خواهد بود. ۲۲ بهمن چهار سال پیش اوضاع به این شکل نبود. گرفتار بودم. مانند خیلی از دوستان دیگرم. تشویش داشتم، نگرانی داشتم، آینده را گمانه می زدم، برنامه ها در ذهنم مرور می کردم اما در هیچکدام ترکِ ایران نبود. هر چه بود قرار بود در همان مملکت به انجام برسد. آنچه چندسالی کاشته بودم جوانه کرده بود. ثمره ی کار و فعالیت و استعداد چندساله. برنامه ها و ایده ها پشت هم قطار می آمدند. به یاد دارم باخود فکر می کردم از این مخمصه خلاص شوم دور این کارها را خط خواهم کشید. مارو چه به این غلطا؟!! من آدمش نبودم. نمی توانستم بشوم. آنچه از دنیایم در ذهن می پروراندم این نبود. دلم برای کلاس و درس و مدرسه تنگ شده بود. برای کوه و بیابان و جنگل و جاده. برای کوله و چادر و دوچرخه. برای دوربین ام! آخ دوربینم، عکس هایم، چکیده ی زندگی به تجربه رفته ام! به تاراج رفته ام …
آن روز ترسیده بودم. نه از بابت گرفتاری. از بابت دوری. دوری از آنچه برایش راهی را آمده بودم. طاقتی را فسرده بودم. دستاورد هرچه بود زندگی ام بود. زندگی ای که آن روزها دوست می داشتم. من آدم مبارزه بودم. اما برای زندگی! زندگی خودم. گرفتن دست چند نفر پایین تر از خودم برایم بس بود. مفید بودن برای یک جمع محدودِ چند نفره روح ام را ارضا می کرد. اهل بزرگ تر و بیشترش نبودم. خلاصی ام به سه روز هم نکشید. اقبالم بلند بود یا محبت دوستی بزرگوار، هرچه بود از میان جمعی همراه من بودم که غلط کردم نامه ای را نوشتم و امضا کردم تا دیگر از این غلط ها نکنم. و حالا بعد از چهارسال چقدر خوشحالم از این بابت.
چهار سال در این دوره از سن و سال ما زمان زیادی است. آنقدر زیاد که با و جود بی میلی به ترک وطن یک نیم دور دورِ این کره ی خاکی را بزنی. چندین خانه عوض کنی و چندین تصمیم بزرگ بگیری. چیزهای زیاد به دست بیاوری و هرآنچه در مملکت خودت رشته بودی در برگشت پنبه ببینی! کسب و کارت، خانه و زندگی ات، همکارانت، قدیمی ترین دوستت. چهار سال پیش در چنین روزی، در دنیای دیگری زندگی می کردم. آینده ی دیگری برای خود متصور بودم. آدم های زیادی می شناختم. برنامه های زیادی در ذهن داشتم. همه ی این ها در این چهارسال زیر و رو شد. راه زندگی ام به مسیر دیگری رفت. خودم هم آدم دیگری شدم و زندگی ام هم زندگی دیگری. آرامشی از جنس نیم پختگی به دست آورده ام. آن سر پرباد عقل رس تر شده است. بیشتر فکر می کنم. بیشتر می فهمم. بیشتر برای روشن می شود. دنیا را طور دیگری می بینم.
نمی دانم ۲۲ بهمن ۱۳۹۶ کجا هستم و چه کار می کنم. هرچه هست این زندگی همچنان ادامه دارد. دستاوردهای جدید از دست دادن ها تازه. اما هرچه شود، ۲۲ بهمن ۱۳۸۸ و احوال آن روز، برای همیشه در ذهنم ثبت شده می ماند.