فکر و خیال می تواند تو را با خود ببرد. در خود فرو بکشد. بیاید بالا. تا بالای سرت. خیال را می توانی از قطره ای آغاز کنی. آن را بپروی. آن را حجم بدهی. جایی ممکن است رشته ی خیال از کف برود و آنگاه خیال تو را در بر خواهد گرفت. می شود لب دریای خیال به نظاره نشست. می شود در آن غرق شد. می شود درآن دست و پا زد و کمک خواست. زندگی جزیره ای است خیالی. می توانی اسیرش بشوی یا به نظاره ی غروب دل انگیزش بنشینی. مسلم است که لب دریای طوفانی نه کسی می نشیند نه قایقی می گذرد. اگر حواس تان به این نکته باشد آن وقت یک عمر خیال تان راحت خواهد بود!
چکیده ی مهارت زندگی دراینه که بدونی چه زمانی بگی “آره” و چه زمانی بگی”نه”. البته که دومیش به مراتب سخت تر خواهد بود!
بعضی حرف ها را اصلاً نباید زد. بعضی حرف ها را باید نشنیده گرفت. بعضی حرف ها را هم قبل از زده شدن باید شنید!
بِهِش کوچه فرعیه می گفتیم. حد فاصل بین دو خیابان با تردد ماشین روی بیشتر. فضای مناسب تری برای کاشتن دو تیردروازه و راه انداختن بساط گُل کوچیک برای بچه ها. خصوصاً در روزهای بلند تابستان و اوقات فراغتش. در سنین محصلی در دوره ی ابتدایی. آن ها که بازی می کردند گروه بزرگی بودند که سن و سالشان هم از من چار پنج سالی بزرگتر بود. همیشه هم تیمشان تکمیل بود. به هر بهانه ای بود مادر را راضی می کردم تا به کوچه فرعی بروم. می نشستم پشت یکی از دو دروازه در انتظار توپی که از کنار گُل رد شده بود و من توپ جمه کن بی جیره و مواجبش بودم. انتظار می کشیدم یک نفر کم از تیمی کم باشد یا به دلیل مجبور به ترک زمین بشود. یکی برگردد بپرسد: “آقا پسر بازی می کنی؟!” و من سری به تایید تکان بدهم. از آنجا که کوچکتر و غریبه بودم بدون تردید جایم درون دروازه بود. به نسبت سن و سال بازی ام خیلی خوب بود. اگر بهتر از سال بالایی های نبودم لااقل همسنگ آن ها بودم. آن چند دقیقه درون دروازه مجالی بود برای خودنمایی و بروز هرآنچه بلد بودم. شاید دفعه ی دیگر بگویند بیا جلو بازی کن. شش دانگ حواسم رو به بازی می دادم تا این فرصت کوتاه نسوزد. هرباری هم که خیلی خوش می درخشیدم درون دروازه و امیدی پیدا می کردم که دیگر فردا من را حتمن به عنوان یار اصلی بازی می دهند و با کلی دل خوش به سمت کوچه فرعی راه می افتادم می دیدم که باز یارشان تکمیل و جمع شان جور است. دوباره من بودم و توپ جمع کنی و انتظار یک فرصت برای خودنمایی!
امروز در جمعی خانوادگی من و چهارنفر دیگر در یک بازی تشریفاتی! همه ی سعی و تلاشمان این بود که توپی را به پسربچه ی خانواده برسانیم و او همه ی مارا با مهارت جا بگذارد و با هر حرکتش کف و سوتمان به هوا برود. در واقع دو تیم بودیم. یک تیم در کنار یک نفر در دو گروه برای همان یک نفر. و من به جزئیات فکر می کنم، به تغییرات و باز به این جزئیات دوست داشتنیِ سرسام آور.
این احتمالن از طبع عجیب ایرانی و ظرایف زبان فارسی است که داروی ناخوشایند و بدبویی به نام مرکورکرم (به انگلیسی: Mercurochrom) را دواگُلی می نامند!