شرم

ـ آقا ببخشید…

همین جوری که داشتم تند می رفتم سمت کیوسک،زیرچشمی نگاهش کردم.پیرزنی بودبا لباسی مندرس.اصلاًحوصله ی “من بدبختم و بیچاره و پول کرایه تاکسی ندارم و بچه هام گرسنه اند” و این حرف هارا نداشتم.خودم را زدم به نشنیدن و چند قدم جلو تر،جلوی کیوسک ایستادم.مثلاً داشتم روزنامه ها را می خواندم.ولی حواسم به پیرزن بود.همان جوری کنار چهارراه ایستاده بود و تکان نمی خورد.به اش پول بدهم یا ندهم؟ نمی دانستم.چند لحظه گذشت.حس کردم دارد به سمت من می آید.تو جیبم صدتومانی را لمس کردم.آماده بودم برای دادن پول و رفتن. یکدفعه یک دختر جوان از کنار پیرزن رد شد.

ـ ببخشید خانم…

صدتومانی را ول کردم ته جیب.آماده شدم برای رفتن.

ـ  … می شه من راببرید آن ور خیابون…

یخ کردم از شرم.دخترک پیرزن را برد.

اشتراک‌گذاری

ملی یا مذهبی

در چند روز اخیر بیشتر اس ام اس هاو ایمیل هایی که داشته ام مربوط به تبریک یکی از این دوعید بوده.برایم بسیار جالب است که کسانی که یلدا را تبریک گفته اند دیگر به عید قربان اشاره نکرده اندو بلعکس.بنا بر تقسیم بندی رایج یلدا ملی است و قربان مذهبی.یعنی ظاهراْ خود مردم نیز بر اساس نوع بینش و سطح اعتقاداتشان یک از این دو دسته عید را لایق تبریک و تحسین می دانند.بار دیگر تاکید  می کنم که بنا بر تقسیم بندی رایج.ظاهراْ اعیاد ملی ما خلاصه شده است به نوروز و سیزده و یلدا و چهارشنبه سوری.یعنی چهار عید که البته میدانم و می دانید که ۳ مناسبت آخری را هیچکس عید نمی داند و دراین سال ها بسیاری تلاش در کمرنگ تر کردن آن کرده اند تا بزرگداشت آن.بر خلاف آن اعیاد مذهبی غیر از ولادت ۱۴ معصوم و بعثت و غدیر و قربان و … روز به روز بر تعدادش افزوده می شود و هزینه های مصروف نکوداشت این اعیاد -چه دولتی و چه خصوصی- هر سال سر به فلک می کشد ( به یاد بیاورید که سال گذشته در جریان عید نیمه شعبان بسیاری از مقامات دولتی و حکومتی نیز فریاد اعتراض سردادند که این چه اسراف و ولخرجی گزافی است که درواقع عزا چه عزایی شده بود که مرده شور هم درآن اشک می ریخت.به دلیل چراغانی معابر و افزایش ناگهانی و بیش از ظرفیت مصرف برق تعدادی از محله های تهران چند شبی را در “خاموشی”به صبح رساندند).به هیچ وجه در مقام قضاوت بین این دو نوع مناسبت و یا نقد یکی از آن ها نیستم.اعتقادات شخصی خودم هم بماند برای خودم.بیشتر دوست دارم به سوالی بپردازیم که در این دو روز از خیلی از دوستان پرسیده ام و عجبا که کثرت آراء و عقاید متحیرم کرد.جامعه ما یا بهتر بگویم خود ما بیشتر ملی هستیم یا مذهبی؟

تقاضا می کنم فارغ از اعتقادات شخصی به این سوال فکر کنید.منظور از جامعه ما ایران سال ۱۳۸۶ است و منظور از ما من و تویی که در مرزهای جغرافیای این سرزمین زندگی می کنیم.

اشتراک‌گذاری

اتوبوس

چند روزی می شود که بنا به دلایلی اتوبوس سوار می شوم و در همین چند روز ذهنیتم به طور کلی نسبت به این وسیله عوض شده است.بر خلاف آن چیزی که تصورش را داشتم سفرهای درون شهری بااتوبوس در مقایسه با وسیله شخصی و تاکسی  بسیار راحت و کم دردسرتر است.آدمهای زیادی را در کنارهم می بینی و دوستان جدیدی در خطوط مختلف پیدا می کنی و از همه جذاب تر اینکه از ارتفاعی بلند تر آدم ها و ماشین ها را می بینی.هزینه اش هم که چیزی در حد مفت است.مطمئن باشید که اگر از سواری سریع تر نباشد کند تر هم نیست ( خصوصاْ با این ترافیک تهران) .به همه دوستان توصیه می کنم هر از چندگاهی خود را از عذاب تاکسی و ماشین شخصی سواری خلاص کرده و کمی هم طعم اتوبوس سواری را بچشند.

اشتراک‌گذاری

مرد بود

حالم خوش نیست از این روزگار وانفسا.در این تهوع ادواری معشوق از عشق هایی که به سرگرمی  پهلو میزند دیگر.واحیرتا که چه می شنوم و چه می بینم.به کجا می رویم؟ نه! سوالی غلط بود!به کجا رفته ایم؟ به کجا رسیده ایم؟ ومن فکر می کنم زندگی گاهی ترجمه تحت اللفظی درد است.باز باید خودم را مهمان یادش بخیر ها کنم انگار.یادش بخیر آن جاهل خسته کف خیابان که تمام عمر گرفتار یک صداقت تباه کننده بود،روزی تمام داشته هایش را کنار جوبی که روزی انگار الهام بخش رویایی بود در مهتاب شبی به لبه برنده چاقویی باخت و بر سر حفظ ناموسی معامله کرد.تلنگردی به نورسیده های بزک کرده ی لاقید.ناموس کی یک شوخی دم دستی شد راستی؟ در کجای این سرسام بجویم چه کسی و از کی واژه های مقدس پارین و پیرارین را لطیفه های یومیه کرد؟به دنبای مفاهیم می گردم در کتاب لغتی که ناموس را “اُمل نباش عزیز” معنی کرده است و دیگر همزبانی یعنی مجلس ختم،یعنی سینه قبرستون.حبیب صدایش می کردند.حبیب اصول کهنه اما کمی عزیز.یک روز که شنید در محله اش خواهرش بار بی عصمتی از بی غیرتی مردی به دوش می کشد،تتمه شرف سال های جوانی راجمع کرده بود به همتی دوباره و در انتهای کوچه ای خلوت شده بود چیزی شبیه مجلس ختم،شبیه خدا رحمتش کند،افتاده روی زمین شبیه نون پایان.حتی اگر با همین عیار سخیف روزمره هم بخواهی گز کنی این قواره را، او باخت تا چیز های مهمتری را در این بازی دوسر باخت ببرد تا دیگر حساب دنیا و آخرتش یازده ـ یازده نباشد.و تو ای نو رسیده باز بخند که خنده بر هر درد بی درمان دواست اگر خود دردی تازه نشود.

بگذار یکی دیگر هم به این جماعت اُمل پوسیده اضافه باشد تا با خیال راحت بگویم: سلام!سلام به جاهل کپک زده دیروز که در دیوانه سریشان هر خطایی اگر جا داشت حریمی و حرمتی هم بود.از این سان یکی از هم پالکی های همین جماعت که شبه تکیدگی شده بود در افیون رفاقت های خراب،روزی خوابش را تکاند تا غباری بزداید پیش از آنکه شبه غباری شود خودش.کفاشی داشت.نه اینکه کفش بفروشد،کفش وصله می کرد و پینه می دوخت و پول اجرت و باقی مانده جانش را شب ها می سوزاند در کنج خلوت تنهایی کسانی که دیگر چیزی برای سوزاندن هم نداشتند.اما این بار دیگر کفاش به جای پاشنه بی غیرتی دستان اراده ای فراموش شده بر زانو گذاشته بود و بی درنگ بر خاسته بود.درفش را برداشته بود اما دیگر نه برای تعمیر کفشی، که برای…                

 کفاش صبح روز بعد در تاریکی گرگ و میش کوچه ای،چیزی شد شبیه یک جنازه،شبیه یک شهید.گفتند تعداد چاقوهایی که خورده است را نتواتنسته اند بشمارند.اما درفش خون آلود در دستش را رها نکرده بود…

از همان روز دیگر نگفتندحبیب، کفاش بود.می گفتند حبیب کفاش، مرد بود.

اشتراک‌گذاری

تلخ مثل زهر

تلخ و سرخورده و مضطرب و عصبی و سرخورده  و نا آرام و مهمتر از آن پراز سو ظن و تردید و بد بینی و شک. دیگر  نمی توان بی تردید و سوظن دوست داشت و گذاشت که دوستت بدارند.

هر بار که شروع می شود گمان این  می رود  که  این  بار  دیگر   فرق دارد.در دل امیدی و درسر سودایی که این بار دیگر آن اتفاق بی نظیر ، آن معجزه زندگی ، خواهد  افتاد و در دل این همه تاریکی و تردید روزنه نوری خواهد بود.اما نمی شود. نمی توانیم و نمی توانند .تاریکی ها  درون توست و رهایت  نمی کنند. زخم های ناسور ، غم ها و شکست های  پیشین و سوظن های اکنون و البته باز هم شکست و تردیدی در پس که روحت را می خراشد و می آلاید.چرا که پر از هراس و دغدغه ای و آرامشی نداری و لاجرم  نمی توانی  آرامشی  بدهی  و تنها سو تفاهمی کوچک  کاسه همیشه  لبریز صبرمان را از آتش خشم  مشتعل می کند و تمام امید های قلبی را  می سوزاند.به سادگی دوست داشتن.دوست داشتن به معنی پاک ابدی – ازلی آن کیمیا شده ، تک تک به دنبال آن می گردی و نمی یابی. نمی توانی بیابی  چرا که دوست داشتن  قلبی شفاف  می خواهد و محبتی زلال و بی چشم داشت.اما در این وانفسا کالایی کمیاب تر از کیمیا است.سرشار از بدبینی و تردید، هر که را می بینی و می شناسی . می خندی اما به ظاهر نه در باطن.خنده های تصنعی بر لبانت می خشکد و چشم   می اندازی تا کسی را بیابی که  از ته دل بخندد و نمی یابی . روی لب هایت می آید دوستت دارم.اما می دانی و می داندو می دانند که دروغ می گویی و دروغ می گوید و دروغ می گویند.

آکنده ایم از بدبینی و حرص، از حرص و خودخواهی ،ریا و خود شیفتگی و هر بار که در شروعی جدید می گویی دوستت دارم به بار بعدی فکر می کنی که قرار است این جمله را – که زمانی معجزه می کرد- تکرار کنی.خودمان می دانیم که باورمان نمی کنند و خودشان می دانند که باورشان نمی کنیم و در این فضای مسموم خفقان زده اگر معجزه ای رخ دهد شکفته نشده  اسیر سو تفاهم ها  و کج اندیشی های  رسوب کرده  در اعماق وجود می شود.عشق کیمیایی شده است و شنیدن دوستت دارم از اعماق وجود حادثه ای بی نهایت غیر فابل باور و لمس خوشبختی….شاید محال.تلخ شده ایم مثل زهر….

 دو روز بعد:

این ها را من نوشته ام؟ باور نمی کنم….هنوز مزه تلخی زیر زبانم است.هنوز تمام مفاهیم کلی آن را قبول دارم، اما احساس می کنم که تند رفته ام.تا ته خط رفته ام وبر نگشته ام.این اوج عصبانیت کسی است که فکر می کند آرام است.اما شاید مسئله اینست که آدم آرام و زندگی آرام معنا ندارد.

خیلی وقت ها  حسرت زندگی آرام و خوشبختی قابل لمس پدران و مادرانمان را می خورم  که می شود روی میزهایشان و روی سفره هایشان آرامش را دید و احساس کرد.

اشتراک‌گذاری

دارالمجانین

یکی از دوستانم امروز می گفت:”خیلی وقت است آفتاب ندیده ام.همین فردا پس فردا باید بروم بیرون کمی آفتاب بخورم.”

شاعر مسلک و اهل حال نیست.با آیین های ذن و بودا و یی چینگ هم سروکاری ندارد.با عرفان و مراقبه و این جور چیزها هم حال نمی کند.یک آدم معمولی بیست و سه-چهار ساله است که توی این تهران درندشت درس می خواند و به اجبار اینکه دانشگاهش اینجاست ساکن تهران شده است.

اما من توی تهران زندگی می کنم.چون خانه ام اینجاست.یعنی تهرانی ام.این تهرانی بودن چیز غریبی است.یعنی در واقع هیچ چیز نیست.چه جوری بگویم در واقع یکجور “هیچ چیز بودن” است.خوب که دور و برم را نگاه می کنم مولفه ای که نشانگر تهرانی بودنم باشد پیدا نمی کنم غیر از ترافیک و سروصدا آلودگی و سرسام و آفتاب.یعنی “عدم آفتاب”.این “عدم آفتاب” را باید دوستم تعریف کند که در خانه اش آفتاب ندارد.یک خانه دانشجویی ۵۰ متری با دوپنجره که هیچ کدام آفتابگیر نیست.خانه نوساز و مهندسی سازی است که در جای خوبی از تهران قرار دارد و دوستم بابت هزینه رهن و اجاره اش هم پول زیادی می دهد اما در این شهر با پول زیاد هم لزوماْ نمی توان آفتاب خرید.

اما ترافیک رامن باید تعریف کنم که نمی توانم.نه اینکه درگیرش نیستم یا مسئله ام نیست.اتفاقاْ در هر ساعتی از شب و روز قسمت زیادی از زندگی ام را به خود اختصاص می دهد.اما با اینهمه باز هم قابل توضیح نیست.یک اتفاق تکراری مبهم به طول چندین کیلومتر که تا چشم کار می کند نمی شود سروته اش را دید.من در ماشین را باز می کنم و روی رکاب می ایستم . خیره می شوم به هزاران ماشین که حتی روی شبکیه چشمم جا نمی شوند و با خودم فکر می کنم که تهرانی های دیگری که پشت فرمان این ماشین ها نشسته اند چه جوری می توانند به راحتی با این ترافیک کنار بیایند و دیوانه نشوند؟

به دوستم می گویم”مثل دیوانه ها می گویی باید بروم بیرون آفتاب بخورم.”هر دو می خندیم و در اتاقی که هیچ وقت آفتاب نخواهد دید لیوان چایمان را سر می کشیم.من به تیمارستانی فکر می کنم که بیمارانش فریاد می زنند”بگذارید بروم بیرون می خواهم آفتاب بخورم”! و پرستاران خسته به زور توی دهانشان قرص می چپانند تا حالشان خوب بشود و داد نزنند.به دوستم نگاه می کنم و روزی را تصور می کنم که بخاطر آفتاب انداخته اندش تیمارستان.

اشتراک‌گذاری