ادب خوب است یا بد؟ جسارت چطور؟احترام به حقوق دیگران می تواند خوب باشد یا نه؟ تا به حال چندین بار درموقعیت های بالا قرار گرفته اید و بی خیال حقوق خودتان شده اید؟نگویید اصلاْ ،که شوخی بی مزه ای است.
بعضی مفاهیم هستد که ما آنها را با هم قاطی کرده و فدای یکدیگر می کنیم و یا آنها رابه طرز ناشیانه ای با هم ترکیب می کنیم و چیزی من درآوردی درست می کنیم.یکی از همین ترکیب ها و فدا کردن ها اتفاقی است که برای دو مفهوم “جسارت” و “ادب” اتفاق افتاده است.ماها عادت کرده ایم که در صحنه مراودات اجتماعی جسارت را فدای ادب کنیم.آن هم چه ادبی؟ادبی احساسی و افراطی و بی جا که نشانی از طبیعی بودن ندارد و همه اش نمایشی مصنوعی و بازی با چند کلمه و ادا و اطوار است.
ادب نمایش نیست،یک رفتار طبیعی و عادت است که باید اتفاق بیفتد.جسارت هم مورد قبول همگان است و همگان سطحی از آن را دوست دارند.جسارت برای گرفتن حق لازم است.با کم رویی آدم هیچ حقی را چه برای خودش و چه برای دیگران نمی تواند زنده کند.آدم های جسور معمولاْ موفق تر هستند.اما در این میان چه روی می دهد که “ادب” و “جسارت” را مانع الجمع می دانیم؟به نظر من همه این ها برمی گردد به برداشت ما از فلسفه این دو مفهوم.معنایی که از ادب در ذهنمان ساخته ایم چیز واقعاْ عجیب و غریبی است که باید اصلاح شود.از نظر چنین ذهنی،همه می توانند حق مارا زیر پا له کنند و ما هم نباید چیزی بگوییم و نازه می توانیم یک لبخند ملیح هم تحویل طرفمان بدهیم و همه این ها یعنی ادب.تعریف مسخره ای است.
می توان جسور بود و مودب.اتفاقاْ به این شکل بیشتر هم اثر می کند.از دیگر برداشتها و کژفهمی های مفاهیم در ذهن ما “جسارت” است.فکر می کنیم که جسارت را باید با دعوا و غرولند و بدوبیراه نشان دهیم.این هم تعریف بی خودی است.
باید تجدید نظری در تعاریف ذهنی مان بکنیم.جسارت صفت فوق العاده بی همتایی است که اگر در سایه ادب قرار گیردو احترام به حقوق دیگران،بی نهایت تاثیر گذار از کار درخواهد آمد.حقمان را خورده اند،مرد باشیم و در چشم طرفمان بایستیم و با احترام و ادبی طبیعی بگوییم ناراحتیم که حقمان را خورده اند.ترس هم ندارد،لذت ببریم از این جسارتمان.خواه آن طرف یک راننده مسافرکش باشد ، یا استاد دانشگاهمان،یا بهترین دوستمان و یا هر شخص دیگر.
ژان کلود کریر در جایی در کتاب با ارزشش “تمرین فیلمنامه نویسی” که علاوه براینکه کتابی است درباره آموزش فن فیلمنامه نویسی،رهنمود های جالبی هم درباره زندگی دارد،می گوید که در زندگی هیچ گاه نباید احساس کنی که همه تجارب لازم را کسب کرده ای و بعد توضیح می دهد غالب آدم هایی که به سن بیست سالگی می رسند،این توهم به شان دست می دهد که هم پخته شده اند و هم سرد و گرم زندگی را چشیده اند و همه بالا و پایین ها را دیده اند و این خیلی خطرناک است.از نظر کریر رسیدن به چنین حسی به معنای نقطه پایانی بر روند خلاقیت و جستجوگری انسان (مخصوصاْ انسان هنرمند) است.هرکس در هر سنی اگر تصور کند که همه تجربیات لازم را کسب کرده و یک لیوان هم آب روی آن خورده ،خب،دیگر به ناچار کاری ندارد جزاینکه بنشیند و خردمندانه ناظر کارهای دیگران باشد.چیزی مشابه این مضمون را خواجه عبدالله انصاری در قرن پنجم در یکی از رساله هایش آورده است: “خرسندی ،لئامت است ” لئامت یعنی پستی و دون پایگی.این گونه تفسیرش کرده اند که خرسندی یعنی اینکه در زندگی حس کنی به چنان مرتبه ای رسیده ای که به خود بنازی و ببالی و این دون شان انسان است و سد راه کمال.از نظر وی انسان بلند پایه باید خود را دست کم بگیرد(در اندازه معقول که منجر به نابودی اعتماد به نفس نشود) تا راه جستجوی بعدی بر او باز شود.
پی افزود: این توهم را اصلاْ دست کم نگیرید،واقعاْ قدرتمند است.خود من پس از نوشتن هر پست احساس می کنم که ته پست های همه عالم را درآورده ام و با نگاه تحسین به آن نگاه می کنم که بهترین چیز ممکن را نوشته ام.واقعاْ که.
حتماْ جملات بسیاری را در طول روز از زبان انسانهایی با سنین مختلف شنیده اید که با این عبارت شروع می شود :«زمان ما…» .حالا شده حکایت ما بعد از پست “نفرین بر آی پاد».تعدادی از دوستان نمونه های زیادی را یاد آوری کرده اند که در آن روزها با در مقایسه با زمان حال چه تفاوت ها یی داشته است و چه لذاتی که دیگر با این همه پیشرفت و گسترش امکانات دیگر برایشان مانند آن تجربیات لذت بخش نیست.آتاری،مجله های فیلم و دانستنی ها و ماشین،لوازم التحریرو…. فهرست بلند بالایی است که دوستانم به فراخور روحیاتشان به آن اشاره می کنند.پدر بزرگ کهن سالی دارم که در کل یا صحبتی نمی کند و یا اگر حرفی بزند انتقاد از وضع موجود است و اینکه زمان سابق اینطور بود و آن طور و دیگر هیچ چیز آن مزه سابق را ندارد ،حال می خواهد خوراکی باشد یا پوشیدنی، آداب و رسومی باشد یا نشریه ای و کتابی.گذر زمان اتفاق غریبی است.پدر بزرگ من چون بر حسب کهولت سن دیگر خود آن لذت ها را از طعم غذایی گرفته تا اجرای رسومی نمی برد، حکمی کلی صادر می کند که زمان سابق…
فکر می کنم وضعیت دوستان دهه شصتی من هم تا حدی مشابه پدربزرگ نود ساله ی من باشد.یکی از دوستان تصویر روی جلد مجله ماشین در اولین شماره اش را برایم ایمیل کرده است و توضیح داده که ما برای همین ها هم سرودست می شکاندیم و گیرمان نمی آمد و وقتی به دست می آوردیمش آن را می بلعیدیم اما نسل امروز با اینهمه سهولت در دسترسی و این سطح بالای کیفیت رغبتی برای خواندن و دانستن ندارد که من نمی توانم با او موافق باشم.به روی جلد این مجله نگاهی بی اندازید.این مجله در اوایل دهه ۸۰ میلادی هم یک کار ضعیف است (به نسبت انواع مشابه خارجی).یعنی شاید برابر همین اختلافی که الآن نشریات ما با نشریات ۲۰۰۷ دنیا دارد.در کل قیاس بین این دو حال و هوا و فضا را قیاس مناسبی نمی دانم.حس نوستالوژیک بحثی جدا است که همه انسان ها نسبت به گوشه ای از گذشته خود دارند و نباید در قضاوت ما نسبت به نسلی و دوره ای اینقدر اثرگذار باشد.
نیمه شب با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم.نمی دانم چقدر زنگ خورده بود اما آنقدر بود که از آن فاصله من را بیدار کرده بود.تازه از سفری رسیده بودم و حسابی خسته .حس و حال بیدار شدن نداشتم.گفتم هرکه باشد خسته می شود و قطع می کند.اما اشتباه می کردم.کم کم نگران شدم.عادت دارم که گوشی های همراهم ۲۴ ساعته کار کنندو زنگ بخورنداما تلفن منزل ماهی یکی دو بار بیشتر صدایش در نمی آید.نکند کار واجبی داشته باشند؟ تمامی گزینه ها در لحظه ای از خاطرم گذشت.اتفاق ناگواری، بد شدن حال دوستی،فوت آشنایی،مدرسه،بازار،ساختمان ،خانواده ی خارج از کشور… خبر های خوب را معمولاْ ۲ صبح به کسی نمی دهند ولی خبرهای بد از اتفاقات ناگوار را چرا.هم چنان بی وقفه زنگ می خرد.با اضطراب از جا پریدم و کورمال کورمال و تلو تلو خوران به دنبال گوشی گشتم.تا لحظه ای پیش آرزوی قطع شدن صدایش را داشتم و حالا خدا خدا می کردم که تا گوشی را پیدا کنم قطع نکند.در آشپزخانه پیدایش کردم.سعی کرم لحن و صدایم عادی باشد:
-بفرمایین؟!
صدای عاقله مردی با جدیتی و آرامشی نگران کننده جواب داد:
-سلامٌ علیکم،ببخشید بد موقع مزاحمتون شدیم،متاسفانه اتفاق بدی…. ببخشید یک دقیقه گوشی باشه خدمتتون…
آدم ترسو یی نیستم.یعنی لااقل فکر می کنم که نیستم.تجربیات این چنینی هم داشتم.امااعتراف می کنم که به وضوح صدای تپش قلبم را می شنیدم. تعلیق عجیب و عذاب آوری بود.در همین فاصله زمانی کوتاه خدا می داند که چه گزینه هایی را در ذهن مرور کردم.هر ثانیه به اندازه دقیقه ای برایم کند می گذشت.نمی دانم چقدر گذشت که گوشی را برداشت و گفت:
-ببخشید آقا.یک دقیقه شما تموم شد.لطفاْ گوشی رو بگذارید.خدا نگهدار!!
صدای منقطع بوق با ریتم ضربان قلبم هماهنگ بود .به دیوار تکیه دادم و همانطور که گوشی در دستم بود نشستم.وا رفتم.چند لحظه ای گذشت تا به خودم اومدم وکمی از از بهت خارج شدم.حتماْ شماره اش باید افتاده باشد….۲۲۰۶۴نمی شناختم.گرفتمش.اشغال بود.دوباره گرفتم باز هم اشغال بود.تا ۴ صبح شماره را می گرفتم.اشغال بود و من بی خواب و مبهوت.
در روز بعد هم چندین بار شماره را گرفتم اما جواب نمی داد و شب بعد باز اشغال بود.فکر کردم این شماره هر شب عده ای را بی خواب می کند.چیز بیشتری به ذهنم نرسید.دیگر شب ها همه گوشی ها را از پریز می کشم…
برای همه دوستان آرزوی سلامتی و عمری با عزت دارم.ان شا الله در شادی هایتان توان جبران گوشه ای از مهربانیتان را داشته باشم.
“هیچ انسانی آن اندازه خردمند نیست که در برهه ای از جوانی چیزهایی نگفته یا کارهایی نکرده باشد که دراواخر زندگی چنان ناخوشایند و مذموم به نظر نرسند که اگر قدرت داشت ، به هر وسیله ای ، آن ها را از خاطره ها محو می کرد.اما این فرد نباید مطلقاْ پشیمان باشد ، چون نمی تواند قطعاْ مطمئن باشد در این لحظه هم مرد خردمندی است – مگر اینکه از تمام بوته های آزمایش فرساینده ای که انسان را به این مرحله می رساند عبور کرده باشد.می دانم جوانانی هستند…که معلمین شان از ابتدای تحصیل ذهنی شریف ،اخلاقی ناب در وجودشان نهادینه کرده اند.احتمالاْ اگر بر گذشتشان مروری کنند ، چیزی برای پشیمانی نمی یابند: اگر دلشان بخواهد می توانند شرح امضاء شده ای از هر چیزی که گفته اند یا انجام داده اند منتشر کنند : اما موجودات مفلوکی هستند، وارثان مذبوح تزهای منحط،و خردشان منفی و عقیم است.ما نمی توانیم خرد را بیاموزیم،باید آن را از طریق کشف و شهود شخصی دریابیم،کاری که فقط خودمان از عهده بر می آییم،و کسی نمی تواند ما را از آن معاف کند.”
چه بسا طبیعی است وقتی همه چیز بر وفق مراد است خرفت بمانیم.وقتی که اتوموبیل مان بدون نقص کار می کند چه انگیزه ای وجود دارد که عملکرد پیچیده درون آن را یاد بگیریم؟وقتی معشوق به ما وفادار است، چه لزومی دارد که مبحث خیانت های انسانی را مطرح بکنیم؟ وقتی جز احترام چیزی نصیبمان نمی شود چه ضرورتی دارد درباره حقارت های زندگی اجتماعی تحقیق کنیم؟تنها زمانی که غرق در اندوه هستیم ، و زیر ملافه ضجه می زنیم و مانند شاخه های نازک در باد پاییزی می لرزیم است که انگیزه های پروستی مان گل می کند که با حقایق دشوار روبرو شویم.
“پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند،آلن دوباتن،ترجمه گلی امامی،انتشارات نیلوفر”