دسته بندی “نوستالوژی”

بافت قدیمی شاهرود (قلعه)
شهر من دیگر کوچه ای ندارد که بنشینم چشم به راه پیچ انتهایش. همسایه ی دیوار به دیواری هم دیگر نداریم که تو بشوی دختر رسیده ی محصل شان که پدرت هر روز خودش تو را ببرد و بیارد. تو هم که اصلاً برادری نداری تا دم غروب وسط کوچه کتک مفصلی بزند من را. من هم که معاف شدم و دیگر خدمت نمی روم تا با بدبختی مرخصی بگیرم شاید من را در لباس نظام در کوچه ببینی و من مثل خر کیف کنم. شهر من دیگر کفتری ندارد تا به هوایشان به بام بروم و رخت پهن کردنت را دید بزنم. شهر من دیگر کوچه ی باریکی ندارد که تنها فرصت چشم در چشم شدن باشد. اگر در پله های ایستگاه ویکتوریا در لندن نمی دیدیمت، ترجیح می دادم سرِ پیچِ کوچه تان چشم تو چشم می شدیم و قبل از اینکه تو سرت را پایین بیندازی با صدای خفیف بگویم: سلام و تو هم نجوای نامفهوی تحویلم بدهی یعنی: سلام! و من تا مدت ها روز و شب همان نجوای نامفهوم را در خاطرم تکرار کنم. شهر من دیگر کوچه ای ندار تا تو همسایه مان باشی و یک دل سیر خاطرخواهی کنیم.
محمود استاد محمد، نمایشنامهنویس و کارگردان باسابقه تئاتر ایران صبح پنجشنبه سوم مرداد در ۶۳ سالگی و در اثر ابتلا به بیماری سرطان در بیمارستان جم تهران درگذشت.
اصل خبر در اینجا.
یک ماه پیش بود که زنگ زدم. تلفن روی پیامگیر رفت. داشتم پیام می گذاشتم که گوشی را برداشت.به سختی سخن می گفت. گفت برای بیماری سرطانش ماهی ده میلیون تومان باید پول دارو بدهد که اداره تئاتر هزینه اش را تقبل کرده بود. اما دو هفته ای بود که به علت تحریم ها دارو به او نرسیده بود. گفتم تکلیف چیست؟ گفت منتظر مرگ می مانم. یک ماه نشد که خبر آمد مرد.رطانش ماهی ده میلیون تومان باید پول دارو بدهد که اداره تئاتر هزینه اش را تقبل کرده بود. اما دو هفته ای بود که به علت تحریم ها دارو به او نرسیده بود. گفتم تکلیف چیست؟ گفت منتظر مرگ می مانم. یک ماه نشد که خبر آمد مرد.
به نقل از شهاب میرزایی. اصل مطب در اینجا.
یکی از دوستانم ایمیلی فرستاده و با چند عکس خبر داده که رستوران سورنتو را هم بالاخره تخریب کرده اند. حتماً به زودی یک بانک خصوصی یا ساختمانی بدقواره جایش خواهند نشاند. ما می مانیم و خاطرات و یادگاری هایی که یکی یکی از صورت شهر پاک می شوند. فکر روزی را می کنم که با گروهی از پیاده روی ولیعصر قدم زنان می گذریم و من خواهم گفت ” شما یادتون نمیاد! این جا سورنتو بود. یادش بخیر! “

قائم شهر (شاهی سابق)، استان مازندران
شاید حدود چهل و پنج دقیقه زیر این پنجره پرسه زدم تا یک نفر سر از قاب آن بیرون بیاورد و عکسش را بگیرم. لای پنجره باز بود و من امیدوار که کسی حتمن پشت این پنجره هست. صبوری که به سر آمد چند خرده سنگ به سوی پنجره پرتاب کردم. باز هم جوابی نیامد. بی خیال شدم. چند تا عکس گرفتم و راهی شدم. در راه فکر می کردم شاید زمانی آدم های دیگری با احوال مختلفی بیخ این پنجره منتظر نشسته اند. شاید یک روز کامل و یا تمام یک شب بارانی را چشم انتظار جلوه ای از آن یار پرده نشین مانده اند. فکر کردم در آن دوران عاشقی بدجوری صبوری می طلبیده. زمانی که تنها راه نظربازی، قاب یک پنجره ی چوبی از پس پرده های پشت دری بوده. این روزها پنجره ها بدجوری بیکار شده اند!