تنهایی پر هیاهو

بسطام. عکس از سیاوش میرخانی

آفتابِ کم رمقی که از لابلای برگ‌‌های مردد پاییزی افتاده روی سینه‌کش کاهگلیِ دیوار کوچه باغ،برای من همه چیز دارد. صدا، تصویر، بو، سکوت، هیاهو … همه چیز. تنهایی آدم‌ها با هم تفاوت دارد. توصیفِ تصویریِ تنهایی من همین عکس است. تنهایی من نه کلافه‌کننده و تابستانی است و نه ملال‌آور و زمستانی. تنهایی من رخوت خوشایندی دارد. حال و هوایی که آفتاب و سایه‌اش یکسان دلپذیر است. تنهایی من باید حوالی اواخر آبان ماه باشد. زمانی که هنور می‌شود روی برگ‌‌‌های فروافتاده قدم‌‌های تُرد برداشت. نه بلندی روزهای تابستان را دارد نه کوتاهی شب‌های زمستان را. مجال، هم هست و هم نیست. فاصله‌ای است بین غش کردنِ بعد از ظهر به سمت گرگ و میش غروب. در تنهایی من کلاغ‌ها هم قبل از غروب در دور دست، تک و توک می خوانند. در تنهایی من می‌شود نشست و به یکی از این درخت‌‌ها تکیه زد و برگ‌های چنار را تفرج کرد. سَرِ رشته‌ی فکر و خیال را بست به آخرین چناری که به چشم می آید. چقدر این چنار‌ها شبیه بهم و متفاوت هستند. تنهایی من پر است از این چنارها و برگ‌های فروافتاده‌شان. هر وقت خسته می‌شوم برمی‌گردم به تنهایی‌ام پیش این چنارها. هرجا که می‌روم با خودم می‌برم‌شان. آن زمانی که من را ساکت و خیره به جایی می‌بینید احتمالاً دارم در بین چنارهای پاییزی‌ام قدم می‌زنم.

اشتراک‌گذاری

معجزه

اگر واقعاً بنا داریم مشکلمان را (هر مشکلی) با کسی (هرکسی) حل کنیم باید ابتدا به او نزدیک بشویم.اگر واقعاً بخواهیم به کسی نزدیک بشویم  باید این توانمندی را داشته باشیم که برای لحظاتی خود و حقیقتی که فکر می کنیم در اختیار ما هست را فراموش کرده و بتوانیم قضیه را از دید او ببینیم. اینجا دقیقاً همانجایی است که معجزه می تواند اتفاق بیفتد. این قاعده جهان شمول و مکان شمول و همه چیز شمول است.

اشتراک‌گذاری

۲۲ بهمن

چهار سال پیش در چنین روزی. ۲۲ بهمن ۱۳۸۸  روزی که نه ترک ایران در مخیله ام می گنجید، نه جدا شدن از کار و زندگی  و برنامه های آینده ای که در سر داشتم و همه اش در داخل همان مملکت بود. میان روزها و شب ها ی بی شمار عمر، بعضی از آن ها چنان در روح و ذهن آدم ثبت می شوند که اثراتش تا سالیان سال، حتی تا آخر عمر به همراه خواهد بود. ۲۲ بهمن چهار سال پیش اوضاع به این شکل نبود. گرفتار بودم. مانند خیلی از دوستان دیگرم.  تشویش داشتم، نگرانی داشتم، آینده را گمانه می زدم، برنامه ها در ذهنم مرور می کردم اما در هیچکدام ترکِ ایران نبود. هر چه بود قرار بود در همان مملکت به انجام برسد. آنچه چندسالی کاشته بودم جوانه کرده بود. ثمره ی کار و فعالیت و استعداد چندساله. برنامه ها و ایده ها پشت هم قطار می آمدند. به یاد دارم باخود فکر می کردم از این مخمصه خلاص شوم دور این کارها را خط خواهم کشید. مارو چه به این غلطا؟!! من آدمش نبودم. نمی توانستم بشوم. آنچه از دنیایم در ذهن می پروراندم این نبود. دلم برای کلاس و درس و مدرسه تنگ شده بود. برای کوه و بیابان و جنگل و جاده. برای کوله و چادر و دوچرخه. برای دوربین ام! آخ دوربینم، عکس هایم، چکیده ی زندگی به تجربه رفته ام! به تاراج رفته ام …

آن روز ترسیده بودم. نه از بابت گرفتاری. از بابت دوری. دوری از آنچه برایش راهی را آمده بودم. طاقتی را فسرده بودم.  دستاورد هرچه بود زندگی ام بود. زندگی ای که آن روزها دوست می داشتم. من آدم مبارزه بودم. اما برای زندگی! زندگی خودم. گرفتن دست چند نفر پایین تر از خودم برایم بس بود. مفید بودن برای یک جمع محدودِ چند نفره روح ام را ارضا می کرد. اهل بزرگ تر و بیشترش نبودم. خلاصی ام به سه روز هم نکشید. اقبالم بلند بود یا محبت دوستی بزرگوار، هرچه بود از میان جمعی همراه من بودم که غلط کردم نامه ای را نوشتم و امضا کردم تا دیگر از این غلط ها نکنم. و حالا بعد از چهارسال چقدر خوشحالم از این بابت.

چهار سال در این دوره از سن و سال ما زمان زیادی است. آنقدر زیاد که با و جود بی میلی به ترک وطن یک نیم دور دورِ این کره ی خاکی را بزنی. چندین خانه عوض کنی و چندین تصمیم بزرگ بگیری. چیزهای زیاد به دست بیاوری و هرآنچه در مملکت خودت رشته بودی در برگشت پنبه ببینی! کسب و کارت، خانه و زندگی ات، همکارانت، قدیمی ترین دوستت. چهار سال پیش در چنین روزی، در دنیای دیگری زندگی می کردم. آینده ی دیگری برای خود متصور بودم. آدم های زیادی می شناختم. برنامه های زیادی در ذهن داشتم. همه ی این ها در این چهارسال زیر و رو شد. راه زندگی ام به مسیر دیگری رفت. خودم هم آدم دیگری شدم و زندگی ام هم زندگی دیگری. آرامشی از جنس نیم پختگی به دست آورده ام. آن سر پرباد عقل رس تر شده است. بیشتر فکر می کنم. بیشتر می فهمم. بیشتر برای روشن می شود. دنیا را طور دیگری می بینم.

نمی دانم ۲۲ بهمن ۱۳۹۶ کجا هستم و چه کار می کنم. هرچه هست این زندگی همچنان ادامه دارد. دستاوردهای جدید از دست دادن ها تازه. اما هرچه شود، ۲۲ بهمن ۱۳۸۸ و احوال آن روز، برای همیشه در ذهنم ثبت شده می ماند.

اشتراک‌گذاری

کهنه رفاقت

دوست، دوست را کامل می کند- همانگونه که یک نیمه در، نیمه دیگررا. اما یک نیمه ی در، در نیمه دیگر حل نمی شود، محو نمی شود، نابود نمی شود. ما می خواهیم کسی با ما باشد که “ما” نباشد، دستگیرنده ی ما باشد و دستگیرنده اش باشیم. هشدار دهنده ی به ما باشد و هشداردهنده اش باشیم. بیدار کننده ی ما باشد و بیدار کننده اش باشیم. رفیقی که تورا دائماً تایید می کند یا تحسین، اسیر است نه رفیق.

دوستی ریشه در زمان دارد. دوستی ریشه در اعماق دارد. اعماق ازمنه ی از دست رفته ی بازنگشتنی تکرار نشدنی. بنابراین، این سخن که من و فلان، به تازگی دوست شده ایم حرف مفتِ مفت است. این که ما شش ماه است یا یک سال، که دوستان صمیمی هم هستیم، حرف پرتِ مضحکی است. زمان…زمان… عنصر اساسی دوستی زمان است. دوستی عتیقه شدن یادها و روابط است و “عتیقه ی نو” آشکار است که تا چه حد می تواند معنا داشته باشد.

ابوالمشاغل، نادر ابراهیمی

آقا جون خدابیامرزِ ما هم می گفت: “هر چیزی تو این دنیا تازه و نُو ش خوبه الا رفاقت که هر چی کهنه تر باشه با ارزش تر و قیمتی تره”

تا به این اندازه که از خداوند عمر گرفته ام _ بهار را که هم رفیق است و هم شریک و هم همراه و هم کلی همِ دیگر حساب نمی کنم _  دو دوست خوب و به معنی واقعی رفیق دارم. اولی از اولین روزهای دوران نوجوانی و دومی از اولین روزهای جوانی. بهانه ی این چند خط، رفاقتِ دومی است.

غروب چهاردهم مهر ۱۳۸۲، امیرآباد

مکالمه ی تلفنی ام که تمام شد برای اولین پیکان عبوری دست نگه داشتم. جلوی پایم ایستاد. به محض اینکه در را به هم زدم یک نفر سلام کرد! جوانک لاغر و سبزه رویی بود هم سن و سال و خودمان. در اولین یا دومین جلسه از یک کلاس عمومی در نخستین روزهای دانشجویی در دانشگاه تهران دیدمش که در ردیف جلو نشسته بود. از آن کلاس های پلکانی که ردیف های بالایی مسلط به پایین دستی ها هستند (معروف بودند به آمفی تئاتر!). تنها چیزی که نظرم را جلب کرد چپ دستی اش بود.همین سلام او و علیک من شد آغاز رفاقتی با پسر چپ دست از  همان روز. رفاقتی که امروز ده ساله شد! هم دوره هایمان به یاد می آورند که ما به ندرت بدون هم در دانشگاه دیده می شدیم. ردیف های آخر هر کلاس بساطمان را پهن می کردیم. او که چپ دست بود سمت راست من می نشست و من که راست دست بودم سمت چپ او می نشستم. به این شکل بود که به راحتی دونفری و هم زمان جدول روزنامه ی شرق را سرکلاس ها حل می کردیم! من و مصطفا هیچ وقت شبیه به هم نبودیم. شبیه به هم زندگی نکردیم و شبیه به هم به نظر نیامدیم. شباهت نداشته ای که همیشه مورد توجه و تعجب هم دوره ای هایمان بود. من پر شر و شور، ناشناخته، مشکوک، مرموز، بازاری (آن ایام در بازار تهران کسب و کار می کردم!) و چند صفت دیگر که اینجا نمی آورم و خلاصه اش می شود “خلاف”! مصطفا معقول و موجه و جا افتاده و باسواد و مورد احترام و چند صفت دیگر که اینجا نمی آورم و خلاصه اش می شود “آقا”! اما دنیایی حرف و علاقه ی مشترک. شرح جا افتادگی این رفاقت ۱۰ ساله در این مجال نمی افتد چنانکه به قول دکتر فیروزیان “خودش یک رساله ی فوق لیسانسه!”. شرح روزها و شب ها و سفرها و قدم هایی که در کنار هم برداشتیم!

۱۰ سالگی این رفاقت بهانه ای است برای ابراز قدردانی از رفیقی که رفاقتش در طول همه این ۱۰ سال برایم دلگرمی بی بدیلی بوده. مصطفا به واقع حق این رفاقت را در همه ی این سال ها به جا آورده. خداکند که من  هم چنین کرده باشم. امروز بنا داریم به شکرانه ی این جاافتادگی همان مسیر دانشگاه و امیر آباد و انقلاب را، به یاد اوایل جوانی، پیاده گز کنیم و بعد هم گوشه ی خلوتی پیدا کنیم و “بریم بشینیم!”

نقل قول معروفی است از امام خمینی (ره) که فرمودند: “هیچ کس برای من هاشمی نمی شود” من هم با افتخار می گویم :”هیچ کس برای من مصطفا نمی شود!”

اشتراک‌گذاری

بندبازی

Bandbazi

ادینبرو، اسکاتلند

اگر بنا باشد باب طبع دیگران زندگی کنی باید بندباز ماهری باشی! ریسمان را مردم برایت می کشند. خودشان هم به تماشایت می نشینند. چشم می دوزند به لرزش پاهایت روی طناب عُرفیات. وقت می پایند که در جایی به جانبی حائل شوی، یا در نقطه ای پایت سست بشود. درِ گوشِ هم پج پج می کنند. این گذر زندگی هم که تا دلت بخواهد عابر بیکار و ابن الوقت دارد. خلاصه زندگی ات می شود معرکه ای زیر نظر جماعتی بند کش و ریسمان باز. روی این بند هر طور که تلوتلو بخوری گزکی به دستشان داده ای تا حرفت را نقل و نباتِ بطالتِ ایامشان کنند. در این بازی شما برنده نیستی. آن ها هم چیزی نمی برند. موضوع حرف است که از قدیم گفته اند نُشخوار آدمی زاد است.

اصل این است که مطابق خوشایند هر گروهی زندگی کنی، گروه دیگری هستند که آن را خوش نداشت باشند. علی الاصول قضاوت یعنی اندازه زدن فاصله ی هر چیر تا نقطه ی معیار. از آنجا که هر کس در این دنیا خود را معیار و مرکز کائنات می داند شما در داگاه قضاوت بنی آدم همواره بدهکار خواهید ماند. در چنین شرایطی معقول آن است که شماتت این جماعت دائم الحضور را به قیمت خشنودی خود از آنچه هستید بخرید. نه خسرالدنیا و الآخرتی که نه زندگی به مراد دل پیش بردید و نه رضایت دیگران جاصل کردید.

بند و ریسمان زندگی تان را خود بکشید. اگر هزار بار هم از روی آن بیفتید در جهتی بوده که خودتان آن را انتخاب کرده اید. معرکه ی این دنیا هیچ گاه خالی از تماشاگران و عوام الناس نخواهد بود. بازی دیگران را باید با قواعد خودشان بازی کرد. شخصاً ترجیح می دهم روی بند معیوب خودم تلوتلو بخورم تا روی ریسمان دیگران با تسلط ژانگولر بازی دربیاورم و برایم کف و سوت بزنند!

اشتراک‌گذاری

شصتِ کجِ دررفته ی پای راست

نشسته ام در ایستگاه “کلپهم جانکشن” منتظر قطارِ ساوتهمپتون. از سوز سرما پناه آورده ام به گوشه ی نیمکتی فرسوده که یک سومش را آفتاب بی رمق صبحگاهی لندن فقط روشن کرده. بیشتر دلخوشی می دهد تا گرما! هر چندثانیه نگاهم به تابلوی سکوی شماره ی ۶ است تا ببینم چقدر دیگر باید منتظر آمدن قطار باشم. زیپ گاپشن قرمز رنگ را تا انتها بالا کشیده ام. کلاه سفید رنگ هم تا روی گردن می رسد. دست ها را لحظه ای نمی توانم از جیب بیرون بیاورم. با خودم حرف می زنم اما نه با صدای بلند. لعنت می فرستم به این مملکت و هوای تخمی اش. به خودم که اینجا چه غلطی می کنم.همیشه باید در به در دنبال یک جای گرم باشی خودت را بتپانی آن تو. پهلوهایم چائیده. چندسالی می شود که در سرما گرفتار پهلو درد می شوم.هر چه بر تن دارم را داخل شلوار می کنم تا کمر و پهلوهایم کمتر تیر بکشد. حتی آن شال مشکی را هم دور شکم پیچیده ام. اما چه فایده! دوباره تابلو را نگاه می کنم. قطار تاخیر دارد و معلوم نیست چقدر دیگر باید اینجا سگ لرز بزنم. نگاهم به تابلو است که احساس می کنم کسی آمد کنارم روی نیمکت نشست. سر بر می گردانم. آقای شاهچراغی است. با همان کُت بلندش که بیشتر شبیه لباس خادمین حرم امام رضا بود. با همان ته ریش جو گندمی و عینک اوکلی. آدامس می جود. او اینجا چه غلطی می کند. قرا است به ایران که برگشتم یکی از مدیران شرکت خراب شده اش بشوم. چندماهی مانده تا او را برای اولین بار در دفتر طبقه ی پنجم ساختمان خاکستری ِ خیابان خزر ببینم! خودم را می زنم به ندیدنش. اما انگار من را نمی شناسد. تا مغز استخوانم از سرما تیر می کشد. سعی می کنم فکرم را مشغول نگه دارم تا کمتر احساس سرما کنم! فکر می کنم به خوابگاه که رسیدم کتری را می زنم به برق و یکی از آن لیوان های آبجوخوری که بهار از آمستردام سوغات آورده را پر از آب جوش می کنم. چای کیسه ای را از یکی از دو کابینتی که سهم ما از آشپزخانه ی فلت شماره ی هفت طبقه ی چهارمِ بیلدینگِ ایکسِ خوابگاهِ وسکسلِین است برمی دارم و با یک بسته از بیسکویت های ارزان قیمت ازدا می روم زیر لحاف. دو دستم را دور لیوان گرد می کنم و بخارش را زیر صورتم می گیرم. قطرات باران را روی پنجره ی مشرف به ریل راه آهن تماشا می کنم. انگار ماتم و غربت همه ی دنیا جای باران از آسمان ابری این شهر می بارد.  قطاری که می گذرد اتاق مان می لرزد. آخ که چقدر می چسبد. غرق در خیال پردازیم که قطار می رسد. مامور ایستگاه مرتب تکرار می کند که قطار ساوتهمپتون و بورنموث است. شاهچراغی بلند می شود می دود به سمت قطار. زیر لب فحشی نثارش می کنم. کوله ی مشکی رنگ فرسوده را از کنارم با یک دست بلند می کنم. آخ که چقدر این مچ دست راست درد می کند.توانم را جمع می کنم که بلند شوم اما به جایی اتکا ندارم. انگار در خلاء هستم. پاهایم احساسی ندارند. وای پاها! هر دوپایم از بالای زانو قطع شده اند. پاچه های شلوار کرم رنگ تا بالای زانو لوله  شده اند و سنجاق خورده اند. وحشت می کنم. بی اراده شاهچراغی را صدا می کنم. فریادمی کشم. صدایم را می شنود اما اعتنایی نمی کند. سوار می شود. کسی را نمی شناسم. تنهای تنها هستم. مامور ایستگاه اخطار می کند قطار می خواهد حرکت کند. نمی توانم تکان بخورم. چسبیده ام به نیمکت. گریه ام می گیرد. چه بلایی سر پاهایم آمده؟! از این به بعد چکار کنم؟ چطور سفر بروم؟! چطور عکس بگیرم؟ چطور زندگی کنم؟! ناخودآگاه به یاد ماردم افتادم. هزاران کیلومتر دورتر. کاش بود. کاش بود و حتی به دروغ می گفت “درست میشه!”. کاش بهار اینجا بود و سرم را در بغل می گرفت. ترسیده ام. قطار حرکت می کند. فریاد می کشم. چنان بلند و گوش خراش که با صدای فریاد خودم از خواب می پرم!

خیسِ عرق هستم. لباس هایم به تنم چسبیده. چند ثانیه ای طول می کشد تا مطمئن بشوم خواب می دیده ام. کف پای راستم را بلند می کنم می کشم روی ساق پای چپم. سرجایش است. یکی از خوش ترین لحظات زندگی ام. فکر می کنم باز می توانم راه بروم. کوه برم. فوتبال بازی کنم. با او دوچرخه سواری برویم، سفر بروم و عکس بگیرم. انگار از آن دنیا بازگشته ام. کورمال کورمال با دست راست به دنبال گوشی ام می گردم ساعت را ببینم. زیر سرم پیدایش می کنم. دکمه ی دایره ای بزرگ اش را پیدا می کنم و فشارش می دهم. نا گهان حجم نورش چشم را می زند. لحظه ای چشمانم را می بندم. دوباره باز می کنم. بهار انگور به دست لبخند می زند. ساعت ۳٫۱۹ دقیقه ی صبح است. گردی عدد ۹ افتاده است روی صورت بهار. جایی که چشم راستش از زیر عینک آفتابی می خندد!

بلند می شوم که لباسم را عوض کنم تا پهلوهایم نچایند! به بالکن می رم تا سرم هوایی بخود. نسیم ملایم اویل پاییز به خیسی گردن و پیشانیم می خورد و تنم مور مور می شود. نا خود آکاه به شصتِ کجِ در رفته ی پای راستم نگاه می کنم. خوشحالم که سرجایش است. احساس می کنم دوستش دارم. شصتِ کجِ  دررفته ی پای راستم  را می گویم. در خیابان آصف با سر و صدای زیاد تیرآهن خالی می کنند.

اشتراک‌گذاری