دسته بندی “به نظر من”
آفتابِ کم رمقی که از لابلای برگهای مردد پاییزی افتاده روی سینهکش کاهگلیِ دیوار کوچه باغ،برای من همه چیز دارد. صدا، تصویر، بو، سکوت، هیاهو … همه چیز. تنهایی آدمها با هم تفاوت دارد. توصیفِ تصویریِ تنهایی من همین عکس است. تنهایی من نه کلافهکننده و تابستانی است و نه ملالآور و زمستانی. تنهایی من رخوت خوشایندی دارد. حال و هوایی که آفتاب و سایهاش یکسان دلپذیر است. تنهایی من باید حوالی اواخر آبان ماه باشد. زمانی که هنور میشود روی برگهای فروافتاده قدمهای تُرد برداشت. نه بلندی روزهای تابستان را دارد نه کوتاهی شبهای زمستان را. مجال، هم هست و هم نیست. فاصلهای است بین غش کردنِ بعد از ظهر به سمت گرگ و میش غروب. در تنهایی من کلاغها هم قبل از غروب در دور دست، تک و توک می خوانند. در تنهایی من میشود نشست و به یکی از این درختها تکیه زد و برگهای چنار را تفرج کرد. سَرِ رشتهی فکر و خیال را بست به آخرین چناری که به چشم می آید. چقدر این چنارها شبیه بهم و متفاوت هستند. تنهایی من پر است از این چنارها و برگهای فروافتادهشان. هر وقت خسته میشوم برمیگردم به تنهاییام پیش این چنارها. هرجا که میروم با خودم میبرمشان. آن زمانی که من را ساکت و خیره به جایی میبینید احتمالاً دارم در بین چنارهای پاییزیام قدم میزنم.
هرکسی در این دنیا به طریقی امورات زندگی را می گذراند. هرکسی یک کاره ای هست و البته گروهی هم بی کاره اند! در این میان بعضی حرفه ها خاص اند. به خاطر محیط کار، ملزومات کار، خبرگان و مرتبطین کار و صاحبان کار. در انتهای سالیان جوانی با موتور شتر می چراند. در دل کویر. به نظرم کارش را خوب بلد بود. صاحبان حرفه و مهارت های خاص بدجوری نظرم را جلب می کنند. درست مانند این ناتورِ دشت.
بازار استانبول، ترکیه
چایت را بنوش
نگران فردا نباش
از گندمزار من و تو
مشتی کاه میماند برای بادها

بسطام، استان سمنان
چشم ها، دندان ها و دست هایش! اسمش محمد بود. به یقین خودش خبر ندارد باکیفیت ترین ایام عمرش را می گذراند. روزگار از یک جایی در زندگی شروع می کند به گرفتن. به کسر کردن. نفس؛ آخرین اش خواهد بود اما احتمالاً نه با ارزش ترین اش! روزگار آن برق چشم ها، آن ذوق سرشار، آن خلوص احساسات را خواهد گرفت. طعم بچگی هنوز زیر زبانم است. گاهی با چنین بهانه هایی این طعم را مزمزه می کنم. حسابش دست ام است از سن محمد تا سن الآن چه چیزهایی را از دست داده ام. آخر این حساب و کتاب هم بی حسابی است. حسابی است سر به سر. هر چه داده اند بازپس می گیرند. نقد کودکی را عمراً نسیه وصول می کنند تا حسابت پاک شود. خاک شود!
نایین، استان اصفهان
بدون امضا، بدون تاریخ و بدون هیچ نام و نشانی! به این دست دیوار نوشته ها زیاد برخوده ام. چندان نمی تواند ابزار خودنمایی باشد. مخاطب خاص هم ندارد. هرچه هست یک نفر زحمت نوشتن اش را در این ابعاد بر روی دیواری در معرض عموم به خود داده است. حتی این جمله را گوگل کردم. نتیجه ای پیدا نشد! جمله ی قصاری است ساخته ی ذهن و زبان نویسنده اش که تنها رسانه ی دم دست اش همین دیوار مخروبه است. علاقه ی عجیبی به دقت در جزئیات دیوارنوشته های شهری دارم. مثلاً در این جمله رسم الخط یا همان فونت “ی” در “دنیای” بسیار نظرم را جلب کرد!

روستای تاش، شهرستان شاهرود، استان سمنان
در روستاها فاصله ی زندگی تا مرگ چندان زیاد نیست. مرگ در جوار آبادی است. معمولاً گورستان ها را درمجاورت روستا می سازند. آنقدر نزدیک که در زندگی روزمره شان هر روز آن را می بینند و از مقابلش عبور می کنند. چه بسا محل بازی و سرگرمی کودکان است و سنگ هایش مجال نفس گیری پیرمردها و پیرزن ها، جایی که انگار کم کم خود را به آن نزدیک تر احساس می کنند. مرگ فرجام محتومی است در انتهای همه ی مسیرهای زندگی. همسایگی خانه ی آخرت با روزمرگی آبادی ظرافت عجیبی دارد. پیرمرد، گرگ و میش غروب از سر زمین راه خانه را پیش گرفته است. راه هر روزه. پیچ گورستان را که کج کند به آبادی رسیده است. جایی که هر صبح و غروب یکبار، سواره و پیاده، از کنارش میگذرد. او هم یقین عزیزان و منسوبانی خفته زیر چند وجب خاک و چند قدم مانده به خانه دارد. مرکبش راه بلد و مطیع و بی انگیزه، با آرامشی موزون پیرمرد را به خانه اش می برد. اگر رمقی باشد شاید همانطور سواره فاتحه ای نثار درگذشتگانش بکند. دیر نباشید که او هم بشود یک نام رو ی سنگِ سقفِ یک گور.همه ی آنچه در غروب روستا می بینم حسی از تسلیم و ناچاری برمی انگیزد. منزل آخر بسیار نزدیک و هویدا است. آخرت در همسایگی روستا است. زیر چند وجب خاک، چند قدم آنطرف تر از خانه.