دسته بندی “ادبیات”
روشنایی زیادتر میشد، چشمهایم را که باز کردم یک تکه از انعکاس آفتاب روی سطح آب حوض که از دریچهی اتاقم به سقف افتاده بود، میلرزید.
بوف کور
بِهِش کوچه فرعیه می گفتیم. حد فاصل بین دو خیابان با تردد ماشین روی بیشتر. فضای مناسب تری برای کاشتن دو تیردروازه و راه انداختن بساط گُل کوچیک برای بچه ها. خصوصاً در روزهای بلند تابستان و اوقات فراغتش. در سنین محصلی در دوره ی ابتدایی. آن ها که بازی می کردند گروه بزرگی بودند که سن و سالشان هم از من چار پنج سالی بزرگتر بود. همیشه هم تیمشان تکمیل بود. به هر بهانه ای بود مادر را راضی می کردم تا به کوچه فرعی بروم. می نشستم پشت یکی از دو دروازه در انتظار توپی که از کنار گُل رد شده بود و من توپ جمه کن بی جیره و مواجبش بودم. انتظار می کشیدم یک نفر کم از تیمی کم باشد یا به دلیل مجبور به ترک زمین بشود. یکی برگردد بپرسد: “آقا پسر بازی می کنی؟!” و من سری به تایید تکان بدهم. از آنجا که کوچکتر و غریبه بودم بدون تردید جایم درون دروازه بود. به نسبت سن و سال بازی ام خیلی خوب بود. اگر بهتر از سال بالایی های نبودم لااقل همسنگ آن ها بودم. آن چند دقیقه درون دروازه مجالی بود برای خودنمایی و بروز هرآنچه بلد بودم. شاید دفعه ی دیگر بگویند بیا جلو بازی کن. شش دانگ حواسم رو به بازی می دادم تا این فرصت کوتاه نسوزد. هرباری هم که خیلی خوش می درخشیدم درون دروازه و امیدی پیدا می کردم که دیگر فردا من را حتمن به عنوان یار اصلی بازی می دهند و با کلی دل خوش به سمت کوچه فرعی راه می افتادم می دیدم که باز یارشان تکمیل و جمع شان جور است. دوباره من بودم و توپ جمع کنی و انتظار یک فرصت برای خودنمایی!
امروز در جمعی خانوادگی من و چهارنفر دیگر در یک بازی تشریفاتی! همه ی سعی و تلاشمان این بود که توپی را به پسربچه ی خانواده برسانیم و او همه ی مارا با مهارت جا بگذارد و با هر حرکتش کف و سوتمان به هوا برود. در واقع دو تیم بودیم. یک تیم در کنار یک نفر در دو گروه برای همان یک نفر. و من به جزئیات فکر می کنم، به تغییرات و باز به این جزئیات دوست داشتنیِ سرسام آور.
ساعت ۶:۳۰ صبح از تجریش به مقصد راه آهن سوار اتوبوس شدم. هوا هنوز روشن نشده و خیابان ها بسیار خلوت اند اما اتوبوس پر از مسافر است. آن هایی که کارشان ایجاب می کند صبح زود از خانه بیرون بزنند. تعدادی نان به دست سوار می شوند و تعارفی هم به مجاورین خود می کنند. یک تعارف، یک تشکر و یک لبخند سرآغاز گفتگویی دونفره بین مسافرین می شود. در مقابلم جوانکی چرت می زند. ظاهراً همه روزه روی همین خواب چند دقیقه ای داخل اتوبوس هم حساب کرده. گردنش روی یک شانه کج شده و با هر تکان اتوبوس موج برمی دارد. در هر ایستگاه گروهی پیاده می شوند و به سراغ آغاز زندگی یک روزه می روند. چقدر دلم می خواهد بتوانم هرکدام را تعقیب کنم ببینم تا شب که با همین اتوبوس به خانه بر می گردند داستان زندگی شان چیست؟! به اواسط مسیر که می رسیم دیگر تک و توک بقالی ها و دکه داران مشغول آب و جارو هستند. احساس می کنم هیولای این شهر کم کم دارد بیدار می شود. فرصت مغتنمی بود تا ولیعصر را از بالا تا پایین از قاب پنجره ی اتوبوس مرور کنم. آن هم در خلوت و لطافت هوای صبحگاهی. نکاتی که در این سفر یک ساعته به نظرم آمد در یک نوشته نمی گنجد. مسیر و همسفرانی سرشار از ایده و حرف و داستان و تصویر. دست مایه ای برای تامل و پرداخت و اجرا. ولیعصر داستان زیاد دارد.

بافت قدیمی شاهرود (قلعه)
شهر من دیگر کوچه ای ندارد که بنشینم چشم به راه پیچ انتهایش. همسایه ی دیوار به دیواری هم دیگر نداریم که تو بشوی دختر رسیده ی محصل شان که پدرت هر روز خودش تو را ببرد و بیارد. تو هم که اصلاً برادری نداری تا دم غروب وسط کوچه کتک مفصلی بزند من را. من هم که معاف شدم و دیگر خدمت نمی روم تا با بدبختی مرخصی بگیرم شاید من را در لباس نظام در کوچه ببینی و من مثل خر کیف کنم. شهر من دیگر کفتری ندارد تا به هوایشان به بام بروم و رخت پهن کردنت را دید بزنم. شهر من دیگر کوچه ی باریکی ندارد که تنها فرصت چشم در چشم شدن باشد. اگر در پله های ایستگاه ویکتوریا در لندن نمی دیدیمت، ترجیح می دادم سرِ پیچِ کوچه تان چشم تو چشم می شدیم و قبل از اینکه تو سرت را پایین بیندازی با صدای خفیف بگویم: سلام و تو هم نجوای نامفهوی تحویلم بدهی یعنی: سلام! و من تا مدت ها روز و شب همان نجوای نامفهوم را در خاطرم تکرار کنم. شهر من دیگر کوچه ای ندار تا تو همسایه مان باشی و یک دل سیر خاطرخواهی کنیم.
قبلاً اشاره ای کرده بودم به آنچه اصغر فرهادی استادانه در فیلمنامه هایش خلق می کند و ماهرانه به تصویر می کشد: زندگی عادی مردمان معمولی. فن و شگرد کار در این است که اجزاء پازلی که نامش اتفاقات زندگی ما است، قطعه قطعه و مرحله مرحله کنار هم چیده می شوند و هر چه تعداد این قطعات در قاب تصورات و دید ما نسبت به واقعیت پر تر می شوند، تصویری شفاف تر و نزدیک تر به واقعیت از یک اتفاق در زندگی ما به دست می دهند. ایراد کار در زندگی واقعی آنجاست که اجزاء این پازل دراختیار یک نفر نیست که کنارهم بچیند و واقعیت را آنطور که اتفاق افتاده ببیند. هرکس گوشه ای از این پازل را در اختیار دارد که معمولاً هم حاضر به قراردادن آن درجای خودش نیست. حداقل تا آنجایی که منافاتی با منافع و تصورات خودش ندارد حاضر به اشتراک گذاشتن سهم خود از پازل یک اتفاق است. حال شرایطی را تصور کنید که یک نفر با داشتن درصدی از اجزا پازلِ یکِ اتفاق سعی در خواندن دست و سهم دیگران می کند. بدیهی است از آنجا که با پیچیدگی های آدمیزادی روبرو است به هیچ وجه کار ساده ای نیست. از اینجا است که راه به تخیل می زند و سعی می کند پازل پیش رو را با آزمون و خطای ذهنی پر کند. چیدمان ها ی مختلف را آزمون می کند و از دور نگاهی به آن می کند ببیند اجزای آن باهم می خواند یا نه؟! این بازی یک قانون اساسی دارد. در شروع همه چیز ساده و بدیهی به نظر می رسد. چون قطعات پازل معدود و مشخص اند. با گذر زمان به مرور بر تعداد قطعات اضافه می شود و به همین نسبت خانه ها ی خالی که باید قطعات درست را در خود جای دهد. گیر کار آنجاست که هر کس که سهمی و حضوری در یک اتفاق، در یک جریان زندگی دارد، قطعات پازل را آنطور که دوست دارد کنار هم می چیند نه آن طور که اتفاق افتاده. اینجا همان بزنگاه زندگی است که از دلش هزارن هزار داستان می توان بیرون کشید.
کاری که فرهادی و دیگر اساتید فن در فیلمنامه ها و داستان هایشان شگرد انجام آن را دارند بهره گیری از همین بزنگاهِ رویداد های روزمره ی زندگی است. چیزی که در زندگی همه ی انسان ها و در همه ی فرهنگ ها وجود دارد. در اینجا خالق اثر تصویر واقعی یک اتفاق را ثبت می کند، سپس آن را پازل وار در هم می ریزد و ناجور دوباره سرهم می کند و درمقابل شما می گذارد. آنگاه در کنار شما می نشیند و به عاملان یک اتفاق فرمان می دهد که به نوبت قطعات خود را به درستی در پازل بچینند نه آنطور که درست به نظر می آمد. با کامل شدن پازل با اجزاء درست آنچه من و شمای بیننده را به وجد می آورد، ما به التفاوت حدس، گمان و یا باورمان از قطعه ی مناسب هر خانه است با واقعیتِ نقش ِآن قطعه و خانه در پازل واقعی اولیه پیش از درهم ریختن آن.
اگر از سطور بالا چیزی دستگیرتان نشده خلاصه اش می شود اینکه حقایقِ وقایعِ اتفاقیه در اختیار یک نفر نیست چون هر اتفاقی با دخالت عواملی بیش از یک نفر واقع می شود. همین باعث می شود روایت های گوناگون از یک واقعیت ثبت، نقل و باور شود. تنها کسی به آن واقعیت اصلی و تمام حقیقت دست می یابد که از همه ی قطعات این پازل آگاهی داشته باشد. از آنجا که فهم همه قطعات و اجزا نیازمند گذر زمان، هوش و استعداد، انصاف و البته شناخت صاحبان سهم یک رویداد است به ندرت پازل یک اتفاق به طور صد در صد قرین با واقعیت اصلی آن برای کسی تکمیل می شود. مجمل این خلاصه هم می شود اینکه دیدن اتفاقات از بالا کار ساده ای نیست. شاید گاهی سال ها طول بکشد.
نتیجه ی اخلاقی همه ی واقعیات و آثاری که از این واقعیات الگو برداری می شوند این است که : انسان ها و وقایعی که در آن دخیل اند را نمی توان به سادگی قضاوت کرد. معمولاً اتفاقات و نقش ادم های مختلف در آن ها، آنطور که به نظر می آیند ساده و مشخص نیست. پازل بسیاری از اتفاقات زندگی را از همانجایی که احساس می کنیم خانه هایش دارد خلاف تصورات و گمانه های اولیه پر می شود باید نیمه کاره رها کرد. چرا که دیدن تصویر حقیقت تکمیل شده ممکن است مانند بسیاری از حقایق تلخی های فراوان داشته باشد. از ویژه ی گی های آدم حسابی ها یکی همین است که بدانند در چه مرحله ای روند تکمیل پازل یک اتفاق را متوقف کنند. برد این بازی در تکمیل آن نیست. برد در اتمام به موقع آن در مرحله ی درست است حتی با برهم زدن آن.
توان فراموشی از بزرگترین مواهبی است که به آدمی عرضه شده.
بیا گپ بزنیم. هیچکس تنها نیست. راه تورا می خواند. از تهران تا پاریس راهی نیست. چرا پاریس. چون مهم هستید. هواى شمارا داریم. در دورترین نقاط نیز همراهتان خواهیم بود. زندگى کنید. هیجان بدون مرز. بدون قید و شرط. زندگى منتظر نمى ماند.