تنهایی پر هیاهو
آفتابِ کم رمقی که از لابلای برگهای مردد پاییزی افتاده روی سینهکش کاهگلیِ دیوار کوچه باغ،برای من همه چیز دارد. صدا، تصویر، بو، سکوت، هیاهو … همه چیز. تنهایی آدمها با هم تفاوت دارد. توصیفِ تصویریِ تنهایی من همین عکس است. تنهایی من نه کلافهکننده و تابستانی است و نه ملالآور و زمستانی. تنهایی من رخوت خوشایندی دارد. حال و هوایی که آفتاب و سایهاش یکسان دلپذیر است. تنهایی من باید حوالی اواخر آبان ماه باشد. زمانی که هنور میشود روی برگهای فروافتاده قدمهای تُرد برداشت. نه بلندی روزهای تابستان را دارد نه کوتاهی شبهای زمستان را. مجال، هم هست و هم نیست. فاصلهای است بین غش کردنِ بعد از ظهر به سمت گرگ و میش غروب. در تنهایی من کلاغها هم قبل از غروب در دور دست، تک و توک می خوانند. در تنهایی من میشود نشست و به یکی از این درختها تکیه زد و برگهای چنار را تفرج کرد. سَرِ رشتهی فکر و خیال را بست به آخرین چناری که به چشم می آید. چقدر این چنارها شبیه بهم و متفاوت هستند. تنهایی من پر است از این چنارها و برگهای فروافتادهشان. هر وقت خسته میشوم برمیگردم به تنهاییام پیش این چنارها. هرجا که میروم با خودم میبرمشان. آن زمانی که من را ساکت و خیره به جایی میبینید احتمالاً دارم در بین چنارهای پاییزیام قدم میزنم.