قطعاً اتفاق خوشآیندی است که اصغر فرهادی تا این اندازه انتظارات را از خودش بالابرده و هربار از او توقع یک شاهکار را داریم. میدانیم که هیچ فیلمساز بزرگی هرچه ساخته شاهکار از آب درنیامده. جدا از نقدهای مثبت و منفی که به آخرین ساخته فرهادی شدهاست، همه میدانند که فرهادی فیلمساز بزرگی است که توانسته در دورهای یک تنه جور سینمای رنجور ما را بکشد! پس اگر نقدی هست در همان چارچوب و تراز کارهای خود اوست.
«همه می دانند» غافلگیرتان نمیکند! این شاید خلاصهترین نقد آخرین ساخته فرهادی است. یعنی دقیقاً همان چیزی که همیشه از آثار او انتظار داشتهایم. غافلگیری در سوژه و نوع روایت، ویژهگی همهی آثار اخیر او بوده است. داستانی که اول معمای سادهای طرح میکند و هرچه پیش میرود گرهای تازه هویدا میشود از گذشته و روابط بین آدمها. «همه میدانند» اینطور نیست! دلیل اصلی آن هم خود کارگردان کار است. خوب یا بد فرهادی خودش (در واقع سبک فیلمسازیاش) را تکرار میکند. دقیقاً مانند عنوان فیلم دیگر «همه میدانند» فرهادی چه نوع شعبدهای بازی خواهد کرد و باید منتظر چه نوع غافلگیریای باشند که این خود خلاف اصل غافلگیری است. مخاطب نه تنها رودست نمیخورد بلکه اوست که قدم بعدی طراح داستان را میداند و در آن بزنگاه منتظر آقای کارگردان نشسته است!
امکانات فیلمسازی خارج از ایران (منظور نبود محدودیتهای رایج در سینمای داخل ایران است) این مجال را فراهمکرده تا کارگردان، قالب روایتهای معمولش را که چندین بار با قواعد محدودکننده سینمای ایران آزموده (سه گانه چارشنبهسوری، درباره الی و جدایی نادر از سیمین) اینبار با فراغ بال در این فیلمنامه اجرا و پیاده کند. جایی که میشود عشق و علاقه و خیانت و سرخوشی را با جلوههای زمینی آن نشانداد نه با اشارات و ترفندهایی ناگزیر! این شاید تنها تمایز کار اخیر فرهادی با آثار گذشتهاش باشد. اینطور است که هم قصه میتواند کمی بی پروا تر باشد و هم اجرا تا حد زیادی باورپذیرتر.
فیلم شروع خوبی دارد. معرفی و ورود شخصیتها بجا و درست پیش میرود. بازیها هم که واقعاً در سطح جهانی است و جدا از فیلمنامه و کارگردانی، نمره قبولی میگیرند. از یک سوم فیلم به بعد اما ناگهان همه چیز به یکباره افت میکند. یعنی همانجایی که کارگردان میخواهد شعبدهاش را رو کند. فصل ورود مهمانها، جزییات اجرا در مواجه شخصیتها و مراسم عروسی همگی از نقاط اوج فیلم هستند تا جایی که دخترک گم میشود (به سرقت میرود!). اما از اینجا به بعد دیگر داستان چفت و بست ندارد حتی درجاهایی باورپذیر هم نیست. شخصاً دوست داشتم کارگردان به همین روایت بازگشت به خانه و چالش مواجه آدمها با گذشتهشان بسنده میکرد و چنان بهانهای را برای طرح و گرهگشایی معما در دل کار نمیگنجاند.باورتاپذیر بودن داستان برای فیلمنامهنویسی در سطح فرهادی نقطه ضعف بزرگی است. یعنی همان جایی که آخر فیلم را به زمین میزند.
یک نقد کلی هم به شیوه روایت و فیلمسازی استاد فرهادی دارم که بیشتر نظری شخصی است. اینکه شما برای نوشتن یک فیلمنامه و ساختن فیلم برای غافلگیری (بخوانید فریب) مخاطب نقشه بریزید و کلیت داستان را بر این اساس استوار کنید، پس جایگاه واقعی سینما کجاست؟ ارزش ذاتی یک فیلم در نظر من میزان تعلیق و هیجان پنهان در داستان نیست (باید بگویم به تنهایی نیست و گرنه اینها همه ابزار کلاسیک قصهگویی هستند). فیلم خوب با یک رمان پلیسی و معمایی فرق دارد. سینما میتواند از دل عادی ترین وجوه زندگی جلوهای پر معنی و نگاهی عمیق و حتی متفاوت عرضهکند حتی بدون تعلیق و مچگیری و غافلگیری. چرا راه دور برویم. مثال از ساختههای اولیه خود فرهادی رقص در غبار یا شهر زیبا.
در این سالها دیگر به شنیدن این سوال عادت کردهام! از رانندهی تاکسی فرودگاه امام در اولین دقایق بازگشت به ایران در هر سفر گرفته تا دانشجوی سر کلاس و دوست و همکار و … تقریباً همگی دو سوال دارند:
- اینجا بهتر است یا آنجا؟
- چرا برگشتی؟
خوب یا بد یه بخشی از زندگی ما صرف جواب دادن به این دو سوال می شود. این دو سوال معمولاً مقدمهای هم دارد که میشود: – اینجا جای زندگی و ماندن نیست.
- واقعاً عجیبه که امکان زندگی در خارج را داشته باشی و آن وقت ایران را برای زندگی انتخاب کنی.
مدتها بود میخواستم در این باره مفصل بنویسم تا هرکس از دوست و آشنا و غریب چنین سوالاتی پرسید ارجاع بدهم به همین نوشته و دیگر تکرار مکررات نکنم. جدا از کسانی که با منظور و بی منظور این سوالات را میپرسند به گمانم برای آنها که بین ماندن و رفتن (چه اینجا و چه آنجا) مردد هستند هم مفید باشد.
اگر به سوال اول بخواهم درست جواب بدهم باید بگویم: این سوال از اساس سوال درستی نیست! یعنی چه که اینجا بهتر است یا آنجا؟! این سوال خودش انبوهی از سوالات را در جواب دارد: از چه لحاظ؟ برای چه آدمهایی؟ برای چه سن و سالی؟ برای کدام طبقهی اجتماعی؟ برای کدام ریشهی خانوادگی؟ برای کدام موقعیت اجتماعی و حرفهای؟ برای چه مزاج و روحیهای؟ برای کدام سطح از توانمندی اقتصادی؟ برای چه استعدادی؟ اگر سوالکننده پاپِی شود که : کلاً ! جوابش این میشود که : کلاً هیچ فرقی نمیکند. اگر دربیاید که: مگر میشود که هیچ فرقی نکند! آنوقت باید حالیش کنی که: پس اول سوالت را درست کن!
به طور کلی آدمیزاد در هرجای دنیا که روزگار بگذراند یک سری دغدغههای مشترک دارد. اول باید حداقلهایی برای زندگیاش فراهم کند. جایی و غذایی و رخت و لباسی. برای تامین اینها شغل و حرفهای لازم دارد یا خانوادهای که بدون نیاز به کار کردن آنها را برایش تامین کنند. دسته دوم که در همه جای دنیا تکلیفشان روشن است اما دسته اول طیف وسیعی را در بر میگیرد که آنها هم در کلیت شبیه به هم هستند. چند روز در هفته را باید روزانه حدود ۸ ساعت یا بیشتر کار کنند تا این نیازها را بر طرف کنند و با دستاوردش اوقاتی را به دلخواه بگذرانند. ماحصل این کارکردن میتواند صرف گذراندن وقت در کنار خانواده و دوستان، تامین آنها و رفع مایحتاج زندگی باشد. اگر حالی و مالی هم بماند صرف تفریح و سفر و خوشگذرانی و در نهایت رسیدن به لذتهای مادی و معنوی زندگی بشود. اینها که عرض شد کلیتش در هرجای دنیا که باشید ثابت است. پس فکر اینکه رفتن و ماندن و گذراندن در جایی دیگر معنایی متفاوت و کیفیت دیگری به زندگی میدهد از اساس اشتباه است.
یکی از دلایل قاطع کسانی طرفدار نظریه «باید رفت» هستند این است که: بله! زندگی کلیتش همین است. اما زندگی داریم تا زندگی! زندگی آنجا(منظور از آنجا یقیناً کشورهای غربی اروپا، آمریکای شمالی و در نهایت استرالیاست. شخصاً کسی را ندیدهام که دوست داشته باشد مثلاً در شیلی الباقی عمر را بگذراند یا برای تحصیل و کار بلغارستان را انتخاب کند) کیفیت بالاتری دارد. جدا از تعریف کیفیت زندگی که هزاران سال است آدمیزاد درگیر و معطل به دست آمدن یک اتفاق نظر دربارهی آن است، نکته جالب توجه آنجاست که این دوستان تجربه زندگی در آن جوامعی که کیفیت زندگی در آنجا را بالاتر میدانند را نداشتهاند! یعنی یا شنیدهاند، یا در فلان فیلم و سریال دیدهاند یا در فیسبوک و اینستاگرام فلان نوه عمو و همسایهی سابق به دست آوردهاند یا از زبان راننده تاکسی شنیدهاند و یا در بهترین حالت، بدون واسطه از شخصی که الآن آنجا زندگی میکند شنیدهاند. ایراد اول دقیقاً در همین جاست! زندگی چیزی است که باید انجامش داد. زندگی را نمیشود تعریف کرد. نمیشود خواند. نمی شود در استوری و لایو اینستاگرام پیدا کرد. فهمیدن زندگی – آن هم موضوع پیچیدهای به نام کیفیت زندگی – فقط نیازمند انجام دادن آن است. یعنی باید زندگی را زندگی کنی تا بفهمی کیفیت دارد یا نه! تازه اگر آنقدر خوش اقبال باشید که معیارها و فاکتورهای سنجش کیفیت زندگیتان را پیدا کرده باشید و آنها را بشناسید، وگرنه یک عمر بلاتکلیف این هستید که آیا چیزی که از زندگی میخواستید همین بود؟ و چه چیز بد تر از بلاتکلیفی آدم با خودش؟!
من امکان ماندن داشتم. مثل خیلی از هم نسلان و دوستان خودم. حتی زمانی با این نیت ایران را ترک کردم که برای همیشه در مملکت دیگری زندگی کنم. خانهی پدری را در حد همین نوستالژی و یادش بخیر در ذهنم نگهدارم و آینده زندگی را در آنطرف دنیا بسازم. اکثر مهاجرتها که با بهانه تحصیل آغاز میشود و البته خودش بهانهای است برای ماندگاری بلند مدت در کشورهای میزبان بین سنین ۲۴ تا ۳۰ سال اتفاق میافتد. سن و سالی که هنوز در زندگی خانوادگی و حرفهای ریشه نکردهایم که پایبند کسی یا جایی باشیم. قدرت ریسک کردن بالاتر است و دلبستگیها کمتر. من هم در همین دوره پایم به فرنگ باز شد. امکان تحصیل در مراکزی که با صدها سال سابقهی پرورش انسانهای متخصص، دیدن و مقایسه و آموختن در مواجه با ملیتهای مختلف و آشنایی با پیشرفتها و دستاوردهای تخصصی در هر زمینهای فرصت بسیار با ارزشی است. فرصتی که برای هر کسی فراهم شود شایسته است بهترین استفاده از آن را بکند. نزدیک شدن به پایان دوره تحصیل برای آنهایی که به بهانه درسخواندن به غرب رفتهاند دورهای پر تنشی میشود. از معدود کسانی که با هدف یک دوره تحصیل از کشور خارج شده اند و با اتمام آن بلافاصله باز میگردند که بگذریم، این دوره شروع یک دوره کشمکش درونی و تلاش برای یافتن راهی برای ماندن در کشور میزبان است. اتفاقی که به طور معمول در مرز ۳۰ سالگی میافتد. از آنجایی که در کشورهای توسعه نیافتهای مانند مملکت ما مهاجرت و در خارج زندگیکردن خودش دستاوردی حساب میشود، بازگشت از خارج هم مترادف ناتوانی و نتوانستن تعریف میشود که این خودش اول بدبختی است! اصل بر این است که هرکس بتواند میماند و برنمیگردد! همین یک دلیل که اشاره شد مانع بزرگ روانی برای تصمیمگیری اکثریت قابل توجهی از مهاجرین به خارج از کشور است. ترس از ناتوان دیدهشدن، استرس مواجه با دوستان و آشنایانی که در مملکت ماندهاند و کار و زندگی خود را ادامه دادهاند. متاسفانه از همین جا است که گروه قابل توجهی ماندن به هر قیمتی را به بازگشت ترجیح میدهند و امان از روزی که راه برگشتی برای خودت متصور نباشی. آنوقت خودت را قانع (بخوانید مجبور) میکنی که باید بمانی. هر چه باشد به مدد اینستاگرام و فیسبوک میشود تصویری موجه و مقبول از ظواهر زندگی در آنجا برای دوست و خانواده و همسایه در داخل ایران منعکس کرد. اما آنچه واقعیات درونی است میماند برای خودت که چه بسا برای هیچ کسی بر ملا نمیکنی و باری میشود برای به دوش کشیدن در تنهایی ومواجه با خود.
آنچه به تجربه دیدهام میگوید کسانی که این مرحله را بگذرانند دیگر شرایط چندان در اختیارشان نخواهد بود. اگر چند سال، ۴ یا ۵ سال، از زندگیتان در خارج بگذرد، به آنجا عادت می کنید، جدا از اینکه در ابتدا به نظرات خوب یا بد، زشت یا زیبا، دلفریب یا بیجاذبه جلوه کند. انسان عادت می کند و این عادت کردن زندگی را برایش ممکن. بنابراین بعد از۴ یا ۵ سال برگشت برایش سخت می شود. چون به آن جامعه به آن شرایط به آن فرهنگ به آن طرز رانندگی به آن اب و هوا به آن محیط عادت می کند، حتی خو می گیرد. از سوی دیگر روابط انسانی حول و حوش مکان شکل می گیرند، حتی در عصر اینترنت. وقتی در انگلیس هستید، روابطتان هم لاجرم در انگلیسی خواهد بود. دوستانتان هم. روابط کاری و شغلیتان هم. همه چیز و همه چیز. کندن از اینها هم سخت است. خصوصا برای کسانی که یک بار مهاجرت کرده اند و طعم رفتن و کندن را چشیدهاند. سن و اقتضائات آن هم علیه برگشت به کشور کار میکند. باید این را هم به جد در نظر داشت. بطور خلاصه بگویم که یک حد آستانه ای وجود دارد. که از آن به بعد ماندن راحتتر و برگشتن سخت می شود. با مشاهدات اندک من این حد آستانه حدود۵ سال است. کسانی که ۵ سال در انگلیس می مانند برگشتن واقعا برایشان خیلی سخت می شود. و هرچه از این بیشتر زمان بگذرد، برگشتن سخت تر و سخت تر. همه چیز علیه برگشتن عمل می کنند؛ سن، کار، روابط انسانی، کاهش قدرت ریسک پذیری، تحلیل رفتن توان ذهنی و جسمی و خلاصه همه چیز و همه چیز علیه برگشت به کشور خودت است. اینجا درست جایی است که بازی خطرناک ذهن آغاز میشود. بهانه گیریها و انتقادهای کورکورانه به وضعیت داخلی مملکت. اینکه آزادی نیست، حجاب اجباری است، خفقان است، مردم در رنج و بدبختی زندگی میکنند، همیشه احتمال وقوع جنگ است و … اینها همه بهانههایی است که هر چه بزرگتر کنید و بیشتر به آن بپردازید، تلاشی است برای اقناع کردن خودتان که اگر ماندهاید تصمیم درستی بوده! سوال اینجاست که اگر این دوستان توانایی به دست آوردن یک شغل مناسب و یا درآمد بالا و امکانات فراهم زندگی خوب به اضافهی زندگی در کنار خانواده و فرصت دیدار دوستان و عزیزان خود را در داخل مملکت خودشان داشتند باز هم حجاب اجباری یا نبود آزادی بیان مانع بزرگی بر سر راه بازگشتشان بود؟! آنها که تجربه زندکی در آنسوی مرزها را دارند گواهی خواهند داد که سطح استرس و فشار سیستمایتک زندگی حرفهای و برنامهریزی شده در آنجا قابل مقایسه با شرایط داخلی مملکت خودمان نیست. به دور از عقلانیت است که گروهی این همه فشار را به اضافهی دشواریهای زبان و برقرای ارتباط و عدم پذیرفته شدن در فرهنگ میزبان و همیشه اقلیت بودن و به چشم مهاجر دیده شدن را و دهها سختی دیگر را به جان بخرند تنها برای زندگی کردن در جایی که آزادی بیان وجود دارد و خطر جنگ نیست! جالب آنجاست که همین هموطنان کم کم شروع به فراهم آوردن شرایطی مشابه داخلی برای خودشان در آن مملکت دیگر میکنند. جمعهای ایرانی، مهمانیهای ایرانی، موسیقی و تفریحات ایرانی، غذا و رستورانهای ایرانی، پیگری صد در صد اخبار داخلی ایران، دیدن برنامههای تلوزیون ایران، دروغگوییها و دوروییهای ایرانی، سو استفاده کردن و فریب دادن دولت میزبان آن هم به سبک ایرانی، برگزاری همه آیینهای ملی و مذهبی به سبک ایرانی و …. آنچه از فرنگ برای این جماعت میماند چند فروشگاه زنجیرهای و مرکز خرید و پیاده رو و پارک و مترو و ماشین و خانه قسطی و بطور خلاصه سخت افزار زندگی در آنجاست بی آنکه هیج دستاورد نرمافزاری نصیبشان شده باشد. اگر موی خود را بلوند میکنید و درخت کریسمس میگذارید و چشم کدوی هالوین را در میاورید ایرادی نیست اما آیا صادقانه و در خلوت خود دلتان برای یک چارشنبه سوری در جمع خانواده و عزیزانتان در جایی که به آن تعلق دارید نمیلرزد؟! بدبختی آنجاست که آدمیزاد به خودش هم زیاد دروغ میگوید و متاسفانه زیاد هم باور میکند!
دلیل دیگرم برای برگشتن، خانواده بود. بودن با خانواده، دیدنشان. درآغوش کشیدنشان. اینها چیزهایی نیست که از طریق اسکایپ و واتزاپ ممکن باشد. این چیزی نیست که بتوانی با گوشت و پوستت حس کنی وقتی دوری. و زندگی مگر چند روز است؟ ما که نصف راه را رفته ایم. نصفش مانده که آن هم لذت بخش ترین لحظاتش با مادر و پدر بودن است. این را نباید کوچک گرفت. در دنیا اقوام معدودی این را شوخی می گیرند و مهاجرت می کنند! باید خیلی مراقب بود. رفتن، نبودن است. ماندن لزوما بودن نیست ولی از نبودن بهتر است. رفتن تجربه نکردن پیر شدن پدر و مادر است. رفتن جدا شدن از ریشه هاست. ممکن است این شعار به نظر بیاید. اما حتی اگر شعار هم باشد شعاری است که واقعیت عینی را در خود دارد. البته وقتی نزدیک هستی ضرورت این امر را شاید درک نکنی. ولی وقتی دور می شوی، قلبت فشرده می شود. نبضت تند و تند می زند و تنت از ندیدن عزیزانت بیمار می شود حتی اگر این را نفهمی و ندانی. این همان ریشه ای است که باعث شده است بسیاری نروند. یا اگر می روند برگردند. بعضی می گویند با این وضع خراب ایران چرا برگشتی. اگر جنگ بشود چه؟ جواب من واضح است. اگر جنگ بشود قطعا و یقینا من می خواهم در کنار مادر و پدرم باشم تا در آن سوی دنیا. این زندگی که خانواده ات را رها کنی و آسوده در آنسوی دنیا لم بدهی برای من واقعی نیست. یک تظاهر مسخرهاست برای کسانی که اعتماد به نفس مواجه با خود را ندارند.
اگر اوضاع مملکت خراب است، یعنی اوضاع من و شما و خانواده و دوست و آشناهای ما خراب است. اگر بنا به درست کردن باشد تا ما درست نشویم مفهوم مملکت هم درست نمیشود. اگر شهامت و البته آگاهی وجود داشت، کتمان این واقعیت بسیار سخت میشد که خانهی واقعی جایی است که دلت آنجاست! جایی که به قول شاملو : “چراغ ات آنجا میسوزد!”
به طور خلاصه اعتقاد دارم آدمیزاد هرجایی که برود دنیای خودش را با خود میبرد. محیط پیرامون اگر بتواند چیزی را عوض کند همان ظواهر است، درونیات جای دیگری ساخته میشود و از آنجایی که خوشحالی واقعی در درون آدمهاست، صرف زندگی در زیر آسمانی دیگری، برای آدم خوشحالی و خوشبختی نمیآورد. همچنان تجربه زندگی و تحصیل در خارج از کشور را برای هر کسی که امکانش را دارد قویاً پیشنهاد میکنم. خصوصاً برای آموختن دانش و مهارتهای حرفهای و هر چه آموختنی دیگر است. نصیحت آخر به همهی دوستانم در پایان این جور بحثها این است که کیفیت زندگی را با کمیت آن اشتباه نگیرید! کیفیت زندگی در درون شما ساخته میشود و توسط خودتان. آدمیزاد بالکل موجودی تنهاست. اول و آخرش خودت هستی و خودت و آنچه از درون به دنیای اطرافت نگاه میکنی. شوپنهاور فیلسفوف جسور آلمانی بیان جالبی دارد از گرفتاری انسانها. عقیدهدارد تنهایی در واقع بودن با خود است و آنهایی که در مواجه با خود چیز در خوری برای عرضه به خود ندارند به هر کاری دست میزنند تا از این تنهایی و مواجهه بگریزند. حتی کم کم به خودشان دروغ میگویند تا با خودشان مواجه نشوند! مخلص کلام اینکه جای خوب برای زندگی جایی است که حال شما آنجا خوب باشد، درست تر بگویم جایی است که حال شما آنجا بهتر باشد!
در آخر فکر میکنم مولوی با یک بیت شعر ته مطلب را درآورده که:
بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست
از خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی
نسل ما احتمالاً سریالبینی را با تب تند LOST و Prison Break و شاید ۲۴ شروع کردهباشد. هیچکدام از این سریالها را ندیدهام (به جز دو سه قسمت به صورت اتفاقی یا در جمعی دوستانه) و هنوز هم رغبتی برای دیدنشان پیدا نکردهام. مسلماً دیدن یک فیلم خوب یا یک مستند با پدر و مادر را به دیدن یک سریال با ۵ فصل و دهها قسمت ترجیح میدادم؛ تا اینکه آنقدر نقدهای جالب دربارهی دو سریال Downton Abbey و Black Mirror (که حتماً درباره این شاهکار دیگر انگلیسی هم خواهم نوشت) خواندم که ترک عادت کردیم و به گروه سریالبینها اضافه شدیم.
دانتون ابی یک سریال انگلیسی است. منظور زبان سریال نیست! این سریال یک محصول انگلیسی است. همان اندازه که یک ماشین آمریکایی با یک نمونه انگلیسی تفاوتهای آشکار و پنهان زیادی دارد. در سبک،فرهنگ، شخصیتپردازی، حوصله و صبوری و … دانتون سریالی ساخت بریتانیا است. می شود گفت دانتون سریال دیالوگهاست! سریال احساسات و روابط بین آدمها که بر خلاف روال و روش مرسوم نمونههای آمریکایی، سر صبر و حوصله قصهاش را میگوید. به اندازه لازم برای شخصیتپردازی کارکترهای پرشمارش وقت میگذارد و روابط موجود بین آدمها را صد در صد بر اساس دنیای خاکستری انسانها روایت میکند. دیالوگ نویسی برای انبوه شخصیتهای مجموعه در بالاترین سطح ممکن به نتیجه رسیده چنانکه اگر لحظهای حواستان پرت شود مطمئناً دیالوگ یا حرف مهمی را از دست دادهاید.
کلید موفقیت دانتون در همین کیفیت پنهان موجود در تک تک دیالوگها، نگاهها و روابط و احساسات انسانهاست. سریالی که نه اکشن است، نه ستارههای آنچنانی دارد، نه جذابیت های سکسی و خشونت هالیوودی و نه جلوههای ویژه شگفتانگیزی. هر چه هست دقت در به ثمر رساندن کیفیت و محتوا در تمامی دقایق سریال است. با این اوصاف بعید نیست بسیاری در همان قسمتهای اول سریال حوصلهشان سر برود و بیخیال ادامهاش بشوند.
داستان سریال حکایت دورهای حدوداً ۱۵ ساله از سالهای ابتدایی قرن بیستم است. دورانی که جهان درحال تحول است، نه تنها در پی دستاوردهای علمی و سرعت گرفتن ظهور امکانات جدید در زندگی، که با تغییرات جدی سنتها و اصولی که شاید قرنها به عنوان اصول تغییرناپذیر زندگی جوامع آن دوران پذیرفته شده بودند. این تعارض بهترین فرصت ممکن برای روایت داستانهای بعضاً پیش پا افتاده اما پر معنا از زندگی مردمان آن روزگار را به دست میدهد. بیشتر از این از داستان سریال چیزی نمیشود گفت چرا که داستان دیگری ندارد. ماجرا بر سر روزگار سپری شدهی خاندانی اشرافی در جنوب جزیره است. الباقی دیگر بسته به ذائقهی شماست که حوصله و استطاعت پیگیری ۴۵ دقیقه دیالوگهای درجه یک در قالب فرهنگ آن دورهی بریتانیا را داشته باشید یا خیر! که به نظر من همهی این صبوری و دقت با یک لحظه حضور مگی اسمیت در نقش کنتس گرانتام با آن دیالوگهای طنازانه و بازی درخشان پاداش میگیرد.
دیدن دانتون ابی را به همهی کسانی که از دیدن انبوه فیلم و سریالهای حادثه محور و پر تعلیق و هیجان، سرسام و یا استرس گرفته اند پیشنهاد و حتی تجویز میکنم. برای ۴۵ دقیقه آن موبایل لعنتی را خاموش کنید، گروههای خاله زنک تلگرام و محتوای صد تا یه غازش را لفت بدهید، چند استکان چای بریزید و در کنار خانواده دانتون ابی ببینید.
آفتابِ کم رمقی که از لابلای برگهای مردد پاییزی افتاده روی سینهکش کاهگلیِ دیوار کوچه باغ،برای من همه چیز دارد. صدا، تصویر، بو، سکوت، هیاهو … همه چیز. تنهایی آدمها با هم تفاوت دارد. توصیفِ تصویریِ تنهایی من همین عکس است. تنهایی من نه کلافهکننده و تابستانی است و نه ملالآور و زمستانی. تنهایی من رخوت خوشایندی دارد. حال و هوایی که آفتاب و سایهاش یکسان دلپذیر است. تنهایی من باید حوالی اواخر آبان ماه باشد. زمانی که هنور میشود روی برگهای فروافتاده قدمهای تُرد برداشت. نه بلندی روزهای تابستان را دارد نه کوتاهی شبهای زمستان را. مجال، هم هست و هم نیست. فاصلهای است بین غش کردنِ بعد از ظهر به سمت گرگ و میش غروب. در تنهایی من کلاغها هم قبل از غروب در دور دست، تک و توک می خوانند. در تنهایی من میشود نشست و به یکی از این درختها تکیه زد و برگهای چنار را تفرج کرد. سَرِ رشتهی فکر و خیال را بست به آخرین چناری که به چشم می آید. چقدر این چنارها شبیه بهم و متفاوت هستند. تنهایی من پر است از این چنارها و برگهای فروافتادهشان. هر وقت خسته میشوم برمیگردم به تنهاییام پیش این چنارها. هرجا که میروم با خودم میبرمشان. آن زمانی که من را ساکت و خیره به جایی میبینید احتمالاً دارم در بین چنارهای پاییزیام قدم میزنم.
مسعود فراستی در نقدهایی که مینویسد از اصطلاح “ماقبل نقد” زیاد استفاده میکند. فکر میکنم منصفانهترین چیزی که میشود درباره ۳۶۰ درجه گفت همین ماقبل نقد بودن فیلم است. چه چیز را باید دقیقاً نقد کرد؟! فیلم ذهنیات کارتونی سازنده است از روی علایقش به سبکی از آثار هالیوودی آن هم از نوع درجه سه آن. لازم نیست خیلی فیلمباز و اهل سینما باشید تا متوجه ذهنیات کارگردان برای کپیبرداری از آثار مورد علاقهاش در این ژانر باشید. سام قریبیان خیلی تلاش کرده فیلمی در فضای نوآر بسازد که خودمانیاش میشود خفن بودن فضاهایی با کنتراست بالا و دیالوگهای آنچنانی و البته خشونت فانتزی. زن اغواگر و خلافکار خردهپا و آدمکش حرفهای که ابلیس مجسم است و قهرمان خستهی زخمی که سرآدمیزاد را راحت تر از ته خیار میبرد اما در عین حال میتواند با با بوئیدن گلی اشک در چشمانش حلقه بزند و به طور خلاصه همهی آنچیزی که تارنتینو را میتواند خدای آن سبک دانست. تا اینجای کار حتی اگر یک کارگردان وطنی بخواهد در این مایهها فیلی بسازد چندان ایراد ندارد اما اشکال کار از آنجایی است که بخواهند همان داستان را در فضای ایرانی تبدیل به فیلم کنند. اتفاقاً از حیث خلافکار و فضای خفن و پلیس تافرم و … دستمان بسیار باز است به شرط آنکه تیپ خلافکار ایرانی را بشناسیم، ادبیات و رفتار پلیس ایرانی را دیدهباشیم، حتی زن عشوهگر و دلفریب با شناخت و سلیقه ایرانی را درست بتراشیم. در اینجای کار بدون اینکه قصد تمسخر قریبیان پسر را داشته باشم باید بگویم احتمالاً ایشان دو مشکل اساسی برای ساخت اینچنین فیلمی دارند. یکی اینکه زیاد فیلم در این ژانر دیدهاند (میبینند) و دوم اینکه سالیانی در آمریکا زندگیکردهاند. فیلم حتی اگر تجربهگرا هم است باید حداقلی از باورپذیریِ روایت را جزو مهمی از اصولِ ایده و اجرا قرار بدهد. میتواستم فهرستی بلند بالا ردیف بکنم از تیپ و دیالوگ و فضا و شخصیتهایی که با هیچ وجه نمیشود به عنوان آنچه در همین جامعه در کنار ما اتفاق می افتد به بیننده قبولاند! آن زندان کجاست که انقدر با قزل حصار و قصر و اوین و … متفاوت است. چنین زندانبانی (با بازی رضا رویگری) در کجای این مملکت پیدا میشود؟ شخصیت پلیس با آن شمایل عجیب و دیالوگهای گشادتر از دهان مطابق کدام الگوی پلیس ایرانی تعریف شدهاست؟ این دیالوگها از کجای زندگی ایرانی آمده که شخصیت های فیلم بلغور میکنند؟ آنقدر از این مثال ها در تک تک دقایق فیلم زیاد است که شمردنشان هم خستهکننده است.
انتخاب و بازی بسیار ضعیف میلاد کیمرام در کنار سایر بازیگرانی که هر کدام به نوعی میخواهند خفن بودن خود را به هر شکل ممکن حالی بینندهکنند هم چیزی از ضعف کلی فیلمنامه و اجرای آن ندارد. دیالوگپرانیهای شخصیتهای فیلم بارها تماشاگران را در سالن سینما به خنده وا میدارد (لقب یکی از خلافکارهای داستان “چکمه پوش” است). تنها بابک کریمی توانسته گلیم خود را تا حدی از آب بیرون بکشد که آن هم درمیان سردرگمی نقش و ضعف شخصیت پردازی به هیچ وجه به چشم نمیآید.تنها نقطه قوت ۳۶۰ درجه به نظرم فیلمبرداری کوهیار کلاری است که از همان ماهی و گربه خودی نشان داد و امید زیادی هست که خلف صالحی برای کلاری بزرگ بشود. اما چه فایده؟!
به طور خلاصه ۳۶۰ درجه فیلم نازل و بی ارزشی است در سطح کپی برداری ناشیانه از آثار درجه سه هالیوود در ژانر خودش. فیلمی که در آن همه چیز خارجکی است! درست مانند وبسایت رسمی آن که به عنوان یک فیلم تمام ایرانی، با زبان فارسی و تولید و اکران شده در داخل ایران، فقط به زبان انگلیسی است! در اینجا ببینید.